مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» رمان نیما قسمت7

قسمت هفتم

 

مثه اینکه تا الان خوشت اومدههه

         خوبههههههههههه

بعد اومد تو اتاق و گفت : اي ماني بلا حالا ديگه درو رو بابات ميبندي هان ... و افتاد دنبال ماني كه مثلا بگيره تنبيهش كنه ...
ماني هم جيغ كشون از زير دستش در ميرفت ...
پدر و پسر دور من ميچرخيدند و جيغ و داد ميكردند ..
بالا خره سياوش ماني رو گرفت و انداخت رو تخت اونقدر قلقلكش داد كه ماني به غلط كردن افتاد...
كمي كه اروم شدند ..
سياوش رو به من گفت : وسايلتون و جمع كنيد بايد برگرديم ..
ماني با اعتراض گفت: ااا بابا سياوش هنوز چند روزم نشده .. تو رو خدا نريم...
سياوش دستي به موهاي بلوند پسرش كشيد و گفت ..منم دلم ميخواد بيشتر بمونيم اما مادر بزرگت اومده.... تو كه ميدوني اين
يعني چي؟
ماني با چشماي گشاد شده گفت: واي بابايي حالا ميخواي چيكار كني؟
اگه مادر بفهمه دق ميكنه ...
_تو نگران نباش پسرم يه فكري ميكنم .. قراره فقط يه هفته اينجا باشه ...
از حرفاشون سر در نياوردم .. وقتي سياوش رفت بيرون گفتم ماني جريان چيه؟
ماني كه مثل ادم بزرگا تو فكر رفته بود گفت : نيمايي مادر بزرگم داره از هلند مياد ... اون نميدونه مامان بهنازم مرده ... اگه بفهمه
سكته قلبي رو زده .. اخه ميگن خيلي مامانمودوست داشته ...
_يعني اين همه سال نفهميده كه مادرت مرده؟ مگه ميشه؟نميومده به شما سر بزنه؟ تلفن نميزده؟
_نه... يه بار اومد ايران .. اما ما گفتيم مامانم همراه خانوادش رفته مسافرت خارج ... هر بارم تلفن ميزد كيوان يكي از خدمتكارا
صداي زنونه در مياورد و با هاش حرف ميزد ... ... نميدنيم اين بارو چي كارش كنيم ..
يهو نگاه ماني موذي شد و اومد نزديك من و يه چرخ دور من زد و دوييد باباشو صدا زد ..
_بابا سياوش.. بابا.. بيا كه پيداش كردم ...
سياوش در حالي كه داشت به ما نزديك ميشد گفت:
_چيه ماني ؟ چيو پيدا كردي؟
ماني دست باباشو گرفت و كشيد اورد كنار من و گفت : نيمايي ميشه مامانم اين جوري مادرم نميفمه...
با اين حرف ماني وحشت زده گفتم : چي ميگي ماني من با اين ريخت و قيافه بشم مامان تو ؟
سياوش يكتاي ابروشو داده بود بالا و خيره نگام ميكرد... عين همونموقع كه ازم خواست نقش عشقشو بازي كنم ... يه چرخ دورم
زد ... يهو با يه دستش فكمو گرفت... صورتمو اين برو اونبر كرد و گفت: اره فكر خوبيه ..
ريش و سيبيل كه نداري ...گونه هاتم برجسته است .. لباتم قلبه ايه ..
بنظرم خدا تو خلقت تو اشتباه كرده تو با اين همه ظرافت بايد دختر ميشدي نه پسر نيما ...
با عصبانيت خودمو كشيدم عقب و گفتم :دوتاتون ديوونه شدين ..چطور ميخوايد يه پسر سبزه چشم عسلي رو به يه زن بلوند
چشم ابي تبديل كنيد بعدش مادر بزرگت كه خنگ نيست حتما ميفهمه ...
سياوش با نگاه خيره اي گفت : مادرم بهنازو فقط شب عروسيم ديد .. زياد صورتشو يادش نيست .. فقط كافيه لنز ابي بزاري و يه
كلاه گيس بلوند .. همين .. ابروهاتم كه برداري احدي نميفهمه كه تو پسري باور كن ...
خواستم از در اتاق بيرون برم كه سياوش گفت :بازم ميخواي اخراج شي؟
خواستم يه چيزي بگم كه ماني دستامو گرفت واونقدر معصومانه نگام كرد كه حرفم نيومد ...
با عصبانيت گفتم : اره ديگه ديوار كوتاه تر از من پيدا نميكنيد .. .
يه بار بايد نقش دوست پسرتو بازي كنم .. حالام كه نقش زنتو ..حتما بعدم ميگي نقش مادر بزرگتو بازي كنم هان؟
سياوش با لحن شوخي مثل اونموقع ها گفت: باور كن ديگه ازت چيزي نميخوام ...فقط همين يه بار...كمكم كن ..
اگه مادرم بفهمه حتما يه بلايي سرش مياد .. تو كه دلت نميخواد يه پير زن اخر عمري دق مرگ بشه ...
مردد گفتم : اما... اخه اگه مادرت فهميد چي؟
ماني با شوق پريد تو بغلمو گفت: مگه منو بابايي مرديم كه مادر بفهمه .. نميزاريم بفهمه نيمايي ..
وسايلمونو برداشتيمو در ويلا رو قفل كرديم... از خانواده شايان هم خدا حافظي كرديم و رفتيم .
ميخواستم سوار ماشين بشم كه شايان كارتي داد دستموگفت : اين شماره همراه و مطب منه اگه يه زماني دچار مشكل شدي به من
خبر بده .. فرنوشم اومد كنار شايان ورو به سياوش گفت: نكنه ما رو فراموش كنيدا تهران اومديد حتما به ما سر بزنيد ...
سياوش سري تكون داد و گفت حتما شما هم بيايد شيراز ادرسو دادم خدمت پدرتون...
نزديكاي ده صبح بود كه راه افتاديم .. سياوش و ماني صداي اهنگ و بلند كرده بودند و همراش ميخوندند.
منم يكمي كه گذشت خسته از فكراي الكي خودمو باز سپردم دست تقديرموهمراه اونا شروع كردم به خوندن...
مادر سياوش فردا شب ساعت سه ميرسيد وقت تنگ بود .. سياوش بدون توقف يه سره تا شيراز روند ...
خسته و خورد نزديكاي نه صبح رسيديم .ماني رو كه خوابش برده بود از رو صندلي عقب بلند كردم ببرم تو اتاقش كه چشماشو يو
باز كرد و گفت:رسيديم؟
گفتم: اره خوشگلم رسيديم..
_ساعت چنده نيمايي؟
_تقريبا نه و نيمه...
از بغلم اومد پايين ورفت سمت سياوش كه داشت ساكا رو از ماشين مياورد بيرون و گفت: بابايي بايد بريم واسه نيمايي لباس
بخريم..
سياوش خنديد و گفت : خودم ميدونم اما بزار يكم خستگي بيرون كنم بعد ميريم...
همونطور كه به سمت ساختمون ميرفتيم يهو ماني ايستاد و گفت : واي بابايي ...
سياوش كه از داد ماني ترسيد برگشت و گفت: ديگه چيه ماني؟
ماني چشمكي به من زد و گفت: بابايي نيمايي كه سينه نداره مثل ماماني...
با اين حرف ماني از خجالت داشتم سرخ ميشدم كه سياوش با حالت متفكري گفت: راست ميگيا حالا چطور واسه اين نيما سينه
درست كنيم؟
خودمو زدم به عصبانيت و گفتم: حتما الان ميگيد بايد برم سينه بكارم نه؟ من يكي نيستم .. اصلا چرا نميريد يه دختر واقعي بياريد
..چيزي كه فراونه دختر...
اينبار سياوش با لحن جدي گفت : اره دختر فراونه اما تا من زنده ام هيچ دختري حق نداره پاشو تو اين عمارت بزاره ..
از حرفش تنم لرزيد مات نگاش ميكردم كه با خنده گفت:
غصه نخور يه دوست جراح دارم الان زنگ ميزنم ميگم واسمون يه جفت پروتز سينه از نوع اعلاش اماده كنه .. تا تو هستي
احتياجي دختر نداريم نيما جان؟
شاد و خندون با ماني رفتن تو عمارت .. ادوارد دست به سينه بالاي پله هاي ايستاده بود ..بهمون خيرمقدم گفت و كمك كرد
وسايلمون و ببريم تو اتاق ...
سياوش ادوارد و صدا زد و گفت : همه مستخدما رو جمع كن بايد يه چيزي بهشون بگم.
چند دقيقه اي طول كشيد تا همه جمع شدند ..
سياوش بالاي پله هاي توي سالن پزيرايي ايستاد و گفت:
مادرم بعد از سالها داره امشب از هلند مياد و تا يه هفته اينجا ميمونه ..ميدونيد كه از مرگ همسرم اطلاعي نداره .. واسه اينكه دچار
شوك قلبي نشه تا زماني كه اينجاست قراره نيما نقش همسر خدا بيامرز منو بازي كنه ..حواستونو جمع كنيد مبادا سوتي بدين كه
فقط اخراج جواب اين اشتباه شماست...
اگه سوالي نيست بريد سر كاراتون
كمي با هم پچ پچ كردند و بعد با تعظيمي به سر كاراشون برگشتند ..
تمام مستخد تما به من نگاه ميكردند .
اره والا نگاه كردنم داشت نيشخندو گوشه لباي تك تكشون ميديدم.. از فكر اينكه قرار بود بهم بگن خانم... يا بهناز يه حالي سرم
اومد ...
از يه طرفم خوشحال بودم كه بعد از مدتها قرار بودمثل يه زن باشم ...ديگه كم كم داشت فراموشم ميشد يه دخترم...
سياوش خسته رو به ادوارد گفت زود صبحونه رو بيار كه داريم ضعف ميكنيم .
بعد از خوردن صبحونه كمي سرحال تر شديم ...
رفتيم لباسامونو عوض كرديمو به قصد خريد از عمارت زديم بيرون...
يه قيافه خنده دار اين پدر و پسر واسه من ساخته بودند كه بيا و ببين ..
سياوش لباس تابستونه بلند گل درشتي كه داشت داد به من كه بپوشم بعدشم يه دستمال گردن ساتن كه تقريبا شبيه روسري بود
كردند سرم .. خودشون كه از خنده مرده بودند ..
قبل از اينكه به بريم خريد رفتيم در خونه دوست سياوش تا پروتز هاي سينه رو ازش بگيريم دم درشون هر كاري سياوش كرد
نرفتم داخل چون حتما ميخواستند لباسامو در بيارن و خودشون واسم سينه هرو وصل كنن .. خلاصه سياوش رفت وقتي برگشت
ديديم سينه هاش برجسته شده واي كه منو نيما از خنده مرده بوديم ..
خودش اما صداشو زنونه كرده بودو ميگفت: ااا وا رو اب بخندين ..
چه مرگتونه مگه تا حالا سينه به اين قشنگي نديدن ؟
ماني حمله كرد سمت سياوش و سينه هاي مصنوعي رو گرفت تو دستش.. و با هيجان گفت .. واي بابايي چه نرمه...
سياوش زد پشت دست ماني و باز با همون لحن گفت: دست تو بكش پسره بي حيا سينه هامو له كردي واييي...
يهو دكمه هاي پيرهنشو باز كرد واي اون پروتز هاي مصنوعي روي سينه پهن و پر موي سياوش اونقدر مسخره و بود كه از خنده
اشك از چشمامون ميومد ...
با عشوه پروتز ها رو جدا كرد وداد دست منو گفت: بيا اينم سينه هات ...
تو اتاق پرو ميام واست وصلش ميكنم ...
اونا رو ازش گرفتم وگذاشتمش تو جعبه اش .عين سينه هاي واقعي ميمونست .. خيالم راحت شد ديگه ميتونستم يه مدتي سينه
هاي بد بختمو از حصار بانداژ رها كنم ...
به سمت مالي اباد رفتيم وارد پاساژ گاندي شديم .
وارد يه بوتيك شيك شديم كه مانتو هاي مدل دار خوشگلي تو ويترينش بود ..
فروشنده تا سياوشو با اون تيپ خفن و ماركدار ديد از جاش بلند شدو شروع كرد به چاپلوسي..
_سلام خيلي خوش اومدين .. بفرماييد بنده در خدمتم...
سياوش چند دست مانتو برداشت داد دست من كه برم پرو كنم.
تا وارد اتاق شدم سياوش هل خورد تو اتاق و گفت بيا بيا واست پروتزارو بزارم ...جعبه رو ازش گرفتم و يهو هلش دادم بيرون
وگفتم خودم بلدم سياوش خان و در اتاق پرو و بستم ..
سياوش از بيرون گفت :بابا خودت تنهايي نميتوني .. منم دكتر واسم گذاشت ...
حسابي خندم گرفته بود اروم لباسامو بيرون اوردم لباس زيري كه قبلنا ميزدم همراه خودم اورده بودم سينه هامو ازبانداژ خلاص
كردمو تو جاي نرم وگرم اصليش قرار دادم.... اخ كه چه حس خوبي داشت بعد از مدتها ميتونستم راحت اونا رو ازاد بزارم ..
مانتو اول و كه سرخابي باز بود و مدل خيلي جالبي داشت و پوشيدم خيلي بهم ميومد .. اروم در اتاق پرو رو باز كردم سياوش و
ماني منتظر ايستاده بودن ... تا در و باز كردم نگاهشون رو سينه هام ميخكوب شد ..
سياوش اروم اومد جلو وكنار گوشم گفت: نه بابا خبره اي چه خوب بستيش .. انگار رو تن تو بيشتر خودشو نشون ميده اخه
برجسته تر به نظر ميرسه ...
چشمكي زدمو گفتم: ما اينيم ديگه ...
خواست با دستسينه هامو لمس كنه كه سريع برگشتم تو اتاق پرو و مانتوي بعدي رو امتحان كردم ...
دوباره همون تيپ مسخره رو زدمو اومدم بيرون .. چهار تا مانتو رو سياوش خريد موقع حساب كردن يه لحظه متوجه نگاه خيره
پسر فروشنده رو سينه هام شدم .. بدبخت تعجب كرده بود..
اخه وقتي اومديم مغازش صافه صاف بود بعد يهو گلوپي زده بود بيرون
چند تا مغازه ديگه هم رفتيم يه چند تا لباس واسه تو خونه گرفتم كه اكثرا استين بلند بودند به اصرار سياوش دو تا تاپ يقه اسكي
هم برداشتم ..
كفش و كيفو ...خلاصه همه چيز خريديم ...واي كه تو عمرم اين همه خريد نكرده بودم ...
ظهر بود قرار شد واسه ناهار بريم رستوران گردون پارمين كه همون نزديكيا بود ..
وارد سالن كه شديم گارسون اومد سمتمون و گفت از اينطرف خواهش ميكنم ..
ما رو به سمت ميز و صندلي كنار پنجره هدايت كرد وصندلي رو واسه من كشيد عقب و گفت: بفرماييد خانم ...
همينكه رفت سياوش و ماني ريز خنديدند ..
سياوش گفت : نيما انگار دختر بشي بيشتر به نفعته ...ديدي چطوري تحويلت گرفت ..
دستمالي كه رو ميز بود وبرداشتم و با صداي واقعيم گفتم:ااا برو گمشو تو هم ...
با شنيدن صدام سياوش مات منو نگاه كرد و گفت:اي ول بابا تقليد صداتو برم .. منو بگو كه تازه ميخواستم يادت بدم چطور اون
صداي كلفت خركيتو نازك كني...
اينبار با عشوه گفتم: اااا صداي خودت خركيه بيتربيت ...
تو همين حين گارسون اومد و سياوش سفارش غذا داد .. ربع ساعتي شد
با شوخي و خنده شيشليكي كه اورده بودند و خورديم ..
چه خوب بود كه باز سياوش اينطور صميمي و شوخ شده بود ...
ولي هنوز رفتارقبلش برام عجيب بود ..
بعد از ناهار منو بردند به ارايشگاه معرف "عروس لبنان"قرار شد كارم تموم شد به موبايل سياوش زنگ بزنم .
وارد اونجا شدم بوي تافت و رنگ همه جا رو پر كرده بود ..غل غله بود
يكي موهاشو رنگ ميكرد.. يكي كوتاه .. يكي لخت شده بود بدنشو موم مينداخت خلصه هركي به بلايي سر خودش مياورد ..
از منشي اونجا يه وقت گرفتم و نشستم ...
باورم نميشد اومده باشم اينجا ..
چند ساعتي گذشت تا بالا خره نوبت من شد ...كلاه گيس و لنز رو دادم به ارايشگرو بهش گفتم چي كار كنه ...
نميدونم چقدر گذشت اما وقتي به ايينه نگاه كردم ديگه نيما رو نديدم به جاش يه دختر مو بلوند چشم ابي با ارايش مليحه
عروسكي بود ...
همونطور مات مونده بودم كه زن ارايشگر گفت : ماشالله چه تيكه اي شدي بپا امشب چشمت نكن...
با لبخندي ازش تشكر كردم رفتم تو اتاق پرو لباسايي كه خريده بوديمو پوشيدم...
تو دلم گفتم واقعا بهناز خر بوده كه سياوشو ول كرده رفته با يكي ديگه ...
زنگ زدم به سياوش ...
ربع ساعت نشده زنگ ارايشگاه زده شد ... منشي صدا م زد و گفت اومدن دنبالت ...
يه حال عجيبي داشتم ... دلم شور ميزد ... از پله ها رفتم پايين سياوش پشت به در رو به ماني ايستاده بود و داشت يه چيزي
ميخورد ...
ماني با ديدنم جيغي از شادي كشيد و گفت : وايي نيمايي ..
با اين حرفش سياوشم برگشت سمت من ....بستني تو دستش افتاد رو زمين خيره و بهت زده منو نگاه ميكرد ...
نگاهش تا عمق وجودموسوزوند .. ميدونستم الان داره به بهناز فكر ميكنه
يهو ماني زد به پهلوي سياوش و گفت: بابايي چرا ماتت برده... ن
يمايي خودمونه ميبيني چه خوشگل شده...
سياوش خودشو جمع وجور كرد و گفت : اره ميبينم ... خوب بيايد بريم خونه كلي كار داريم ...سوار شيم ...
توي را ه ديگه از اون شوخيا خبري نبود بازم تو خودش فرورفته و سخت درگير بود ...
ماني اما هي به موهام دست ميزد و شيطوني ميكرد ...
وقتي وارد ساختمون عمارت شديم همه چيز رنگ و بوي تازه گرفته بود عكس سه نفره ماني و بهناز و سياوش جاي عكس قبلي رو
گرفته بود ...
وقتي عكس رو ديدم از خوشگلي بهناز دهنم باز موند ..
سرشو رو شونه هاي سياوش گذاشته بود ولبخند مليحي به لب داشت ...
حسادتي عجيب قلبمو فشرد.
داشتم به سمت اتاقم ميرفتم كه سياوش صدام زد و گفت : وسايلتو بيار تو اتاق خواب من .. از امشب اونجا ميخوابي ..
يه لحظه از فكر اينكه بايد شب تو اتاق اون بخوابم وحشت زده شدم ..
يه لحظه از فكر اينكه بايد شب تو اتاق اون بخوابم وحشت زده شدم .
گفتم : چرا؟
بي انكه به من نگاهي بندازه گفت: زن و شوهري ديدي تو دوتا اتاق بخوابند .. ؟ مجبوري جلو مادرم همراه من بياي تو اتاق....اون
كه خوابيد هر جا خواستي برو بخواب ...
كمي خيالم راحت شد..
چند ساعتي گذشت ..
كم كم اماده شدم كه همراه ماني و سياوش به استقبال مادرش برم ... مانتوي خوشرنگ فيروزه اي رو همراه با جين ابي اسموني
پوشيدم .. شال حرير سفيد و فيروزه اي رو موهاي بلوندم با اون لنزاي ابي از من كس ديگه اي ساخته بود ..
توي راه هر سه ساكت بوديم كه من گفتم: راستي سياوش اسم مادرت چيه ؟ميشه از بهناز واسم بگي؟ با مادرت چطور بود ؟
سياوش يه لحظه تو چشماي من خيره شد وگفت: اسم مادرم نسترنه ....رابطه اش با مادرم خوب بود ... .مادرم خيلي دوستش
داشت .
بيخيال قراره به مادر بگيم يه تصادف كردي ويه مدت تو كما بودي و حافظتو از دست دادي ... حالام داريم سعي ميكنيم حافظتو
برگردونيم ..
خوب فكري كرده بودند ... اين جوري از شر جواب سوالهاي مادرش راحت ميشدم ...
توي فرودگاه ماني دستاي منو گرفته بود و هر سه به سمت سالن انتظار ميرفتيم ..
پچ پچ مردمو ميشنيدم كه مي گفتند : چه نازه .. واي ببين پسرشم مثل خودشه ... ووو
از حرفاشون لذت ميبردم .. تو دلم يه حال باحالي بود ..اما يهو يادم افتاد كه اونا دارن از قيافه بهناز تعريف ميكنند نه من ... كاش
منم به همين زيبايي بودم شايد اون وقت ......
با صداي ماني كه گفت: اوناهاش مادره .. داره مياد ...همزمان بالا و پايين پريد و دستاشو تو هوا تكون داد ...
رد نگاهشو گرفتم ... نسترن و ديدم زني حدودا شصت ساله با موهاي خيلي شيك و رنگ شده كه روسري حرير بنفش اونا رو
احاطه كرده بود .
همراه با كت و دامن شيك با دمجوني رنگ كه اندام موزونشو پوشونده بودو ارايش مليحي كه چهره اشو جونتر نشون ميداد ...
لبخند به لب به سمت ما مي يومد ... باربري هم چمدوناي بزرگشو دنبالش مياورد ...
با ورم نميشد مادرش اينقدر سر حال وسر زنده باشه ..
از در عبور كرد با شوق منو تو بغلش گرفت و گفت: سلام عروسك من ...قربونت بشم عزيزم..... دلم وواست يه ذره شده بود ...
منم گرم اونو در اغوش گشيدمو گفتم: سلام نسترن جون .. فداتون بشم .. دل منم واستون يه ذره شده بود .
چه گرم و پر مهر بود اغوشش .. بوي مادرمو ميداد .. بي اختيار اشك تو چشمام جمع شد و گوله گوله اومد پايين ... خوب بود
ريمل زد اب واسم زده بودند وگرنه تمام صورتم سياه شده بود ...
صداي سرفه ماني و سياوش ما رو به خودمون اورد .
مادرش سياوشو تو بغل گرفت وهاي هاي شروع كرد به گريه كردن ...و ميگفت: سياوشم ..عزيزه دل مادر .. دلم پوسيد مادر تو
اون غربت ....
خوب كه داغه دلشو خالي كرد ماني و گرفت تو اغوشش و اونقدر بوسيد ش كه ماني گفت: واي بسه ديگه مادرجون لپمو كندي...
از اين حرفش همه امون به خنده افتاديم ...
سوار ماشين شديم .. اومدم بشينم عقب كه مادر سياوش نذاشت وگفت : نه عزيزم راحت باش ...من ميخوام يكم پيش اين نوه
گلم بشينم ...
توي راه مادرش گفت سياوش جان : ميشه بريم تو شهر دور بزنيم؟ ميدونم خسته اين اما دلم ميخواد ببينم تو اين چند سالي كه
نبودم چطور شده؟
سياوش با لحن شوخي گفت: خيالت تخت هيچ جا عوض نشده مثل همون موقعه هاست .. بيايد امشب بريم راحت لالا كنيم فردا
صبح دربست در اختيارتونم و شهر و با هم ميگرديم بعدم ناهار ميريم همونجايي كه قبلا ميرفتيم ديزي ميخوريم...
مادرش موافقت كرد و ما به سمت خونه به راه افتاديم...
توي راه كلي با هم خوش و بش كرديم و خنديديم تا به عمارت رسيديم ...
مادر سياوش با شوق نفسشو از عطر بهار نارنج پر كرد و دادبيرون ...
رو به من گفت: بهناز هيچ كجا مثل شيراز خودمون نميشه دختر ... اونجا هزاران گل دارن اما بوي هيچ كدوم مثل بهار نارنج ما
نميشه ...
لبخندي زدمو گفتم : واقعا ...منم عاشق بهار نارنجم مخصوصا شربتش...كه يهو مادر سياوش نگام كرد و گفت: وا تو كه قبلا
ميگفتي به بهار و شربتش حساسيت داري ...
وا رفتم .. اولين سوتي داده شد ... با من من گفتم : اره خوب داشتم اما ...
ماني پريد وسط حرف مو گفت: بابا سياوش بردش دكتر يه امپول به چه گندگي زدن به مامان بهناز كه ديگه به هيچي حساسيت
نداره ...
نفس راحتي كشيدمو چشمكي به ماني زدم
نسترن كه از لحن ماني خندش گرفته بود لپ اونو كشيد و گفت: اي قربون اين شيرين زبونيت برم من ...
رفتيم داخل ...احمد با بدبختي چمدوناي بزرگ مادر سياوشوبرد بالا تو اتاقي كه قبلا من توش بودم .
ماني روي مبل خوابش برده بود ..منم لنز توي چشمام بد جوري اذيتم ميكرد ... احساس ميكردم چشمام سرخ شده ... دلم
ميخواست زود تر از شر لنز و كلاه گيس خلاص شم ..
اما نميشد انگار مادر سياوش قصد خوابيدن نداشت . ميخواست همون موقع سوغاتي هايي كه واسمون اورده بود بهمون بده
...سياوش كه انگار از قيافه من پي به موضوع برده بود ... دستشو انداخت رو شونه هاي مادرشو گفت: مامان جان ساعت 5 صبحه
بهتره فردا كه سرحال تريم كادوهاتونو بهمون بدين ...
مادرش انگار تازه به خودش اومده باشه با حالت با مزه اي زد پشت دست خودشو گفت: اوا خدا مرگم بده ..از بس شوق زده شدم
پاك يادم رفته ساعت چنده...
و بعد نگاهي به صورت خسته من كرد و گفت: واي عروسك من چشمات چه قرمز شده عزيزم برو برو بگير بخواب ببخش
عزيزم ...
با تعارفي گفتم: اين چه حرفيه نسترن جون مگه من دلم مياد از كنارت جم بخورم ...بعد از اين همه سال دارم دوباره ميبينمتون ...
مادر سياوش كه از حرف من خوشحال شده بود دست انداخت دور گردنمو گونه هامو غرق بوسه كرد و گفت: منم دلم نمياد از
كنارت تكون بخورم عزيزم ... اما پاشيد بريد كه اين سياوش الان دل تو دلش نيست ...
و بعد چشمكي حواله من كرد ..
نا خوداگاه از اين حرف .. گونه هام گرم شد و شرمي عجيب سر تا پامو گرفت ..كه باز مادرش گفت: اي قربون اين شرمت برم
بعد از اين همه سال هنوزم گونه هاش گل ميندازه...
سياوش بلند شد و گونه هاي مادرشو بوسيد وگفت: منم قربون مامان گلم بشم كه اين قدر فكر پسرشه .. تو كه ميدوني من شبا
بدون بهناز خوابم نميبره وگرنه ميذاشتم پيشتون تا خود صبح بشينه و با هم حرف بزنيند ..
مادرش لحن شوخي دست منو گرفت داد دست سياوش و گفت : بيا اينم زنت دست خودت بريد به سلامت ..
با اين حرف سياوشم بي تعارف بلند شد و گفت : پس شب بخير مامان جان .. خواباي خوب ببينيد ...
مامانش باز با خنده گفت: اي بچه پرو .. و رو كرد به منوچشمكي زد و گفت: بيا ببين اينم بچه... پسر بزرگ كن اخرش ميشه مثل
اين ..
سياوش اخم كرد و گفت: ااا داشتيم مامان .. اصلا بيايد اول شما رو ببرم بخوابونم بعد ما ميريم ميخوابيم ... اومد دست كرد زير
بغل مامانشو بلندش كرد .. مامانش هي داد ميزد نكن بچه .. ولم پسر باهات شوخي كردم .. ااا سياوش مادر اين چه كاري ؟
اما فايده نداشت سياوش مادرشو تا بالاي پله ها رو دست بلند كرد و برد تو اتاق...
منم پايين رو مبلا نشسته بودم به دوتاشون ميخنديم ...
چند دقيقه اي گذشت سياوش از بالا اشاره كرد به من كه برم پيشش...
رفتم اروم در گوششم گفت : مادرم داره ميخوابه .. تو هم بيا بريم تو اتاق اين لنز منزا رو از چشات بيرون بيارم كه حسابي سرخ
شده...
گفتم:بيخيال پسر خودم درش ميارم تو برو بخواب ...منم ميرم تو اتاق ماني هم يه دوش ميگيرم همونجا هم ميخوابم ...
سياوش گفت: اا مگه خل شدي اولين جايي كه مادرم وقتي بيدار شد ميره اتاق مانيه ميخواي بياد تو رو اونجا ببينه ..
-خوب ميگي چيكار كنم ..؟ اينجوري كه نميشه؟
_هيچي مثل بچه ادم بيا تو اتاق خوابم اونجا دوش بگير راحتم بخواب .. يه جوري ميگي انگار نامحرمي ..
نميتونستم بيشتر از اين اصرار كنم ممكن بود شك كنه ... با هم وارد اتاق خوابش شديم ..
وارد كه شديم اولين چيزي كه خودنمايي ميكرد جكوزي خيلي زيبا كه به صورت يك چشم كه مظهر قدرت در مصرباستان بود
طراحي شده وزير اون مثل يه اكواريوم ساخته شده و پر از ماهي هاي رنگارنگ و عجيب بود .
جلور اون ال سي دي خيلي بزرگ همراه بانداي خيلي شيك به ديوار نصب شده بود ....
درخچه هاي تزييني دوطرف تلويزيون گذاشته شده ونمايي خوبي به اونجا داده بود...
شومينه خيلي شيك مدل يه فرشته گوشه ديگه اي از اتاق جا گرفته بود ...
نقاشي مدل يوناني كه سياوش از من گرفته بود روي دست فرشته گذاشته شده بود كه با ديدنش يه حس قشنگي بهم دست داد ..
روبروي اونجا پنجره بزرگي بود كه پرده هاي حرير نقره اي احاطش كرده بود .
گوشه ي ديگه اتاق تخت بزرگ دونفره اي كه پوشيده از ساتن و حرير نقره اي و سفيد بود جلوه خاصي به اتاق بخشيده بود...
تركيب اتاق يكم غمگين بود ..چون از رنگهاي سياه وخاكستري و كمي سفيد استفاده شده بود و در كاا حس تنهايي و غم به ادم
مي داد ..
با صداي سياوش كه گفت: بيا اين قطره رو بريزم تو چشمت و لنزتو در بيارم .. به خودم اومدم ...
منونشوند جلوي يه مجسمه زيبا اينه بززگي رو نگه داشته بود .
تا ميز توالتشم هنري بود ..
وقتي نشسيتم سياوش اروم شروع كرد گيراي كلاه گيسو باز كرد و اونو از سرم برداشت ...و گفت: دوباره شدي اقا نيما ...
ازش تشكر كردم خواست لنزامم در بياره كه نذاشتم وخودم روم اونا رو در اوردم .. اخ كه چشمام داشت كور ميشد از سوزش ...
سريع قطره استريل و خالي كردم توش ..
سرمو برگردوندم چشمامو باز كردم كه ديدم سياوش لخت و پتي جلو روم واستاده....
سريع چشمامو بستم كه ديدم اومد جلومو گفت: بيا اينم لباس خواب واسه تو بلند شو پروتزاتو بيرون بيارم ...
اروم گوشه چشممو باز كردم ببينم هنوزم لخته كه خدا رو شكر ديدم ربدوشام سفيدشو پوشيده ...
لباسو ازش گرفتمو گفتم : ممنون حمام كجاست يه دوش بگيرم ...
با دست اونطرف اتاق و نشون دادو گفت بيا بريم تو جكوزي ابش و تازه گرم كردم ...
با خودم گفتم نه خير انگار امشب ميخواد يه جوري منو لخت كنه ...
گفتم: نه بايد حتما سرمو شامپو بزنم و خودمو بشورم ...
با اين حرفم حمامونشونم داد ..
داخل شدم .. حمام و توالت يكي بود در واقع دور دوش حمام خيلي زيبا ديوار شيشه اي كه تا گردن مشجر بود كشيده شده و
گوشه ديگه توالت فرنگي گذاشته بود ..سراميكاي خوشرنگ سفيد با گلهاي ابي اونجا حس خوبي به ادم ميداد ...
لباسامو در اوردم و رفتم تو اتاقك شيشه اي اب گرم كه به تن و بدنم ميريخت خستگيمو از بين برد ... تو حال و هواي خودم بودم
كه يهو حس كردم در اصلي حمام باز شد ..نگاه كردم ديدم اي داد سياوشه اومده بره دستشويي .. شلوارشو كشيد پايين و نشست
رو سنگ توالت فرنگي ...
از ترس قلبم عين گنجشك ميزد ... درسته ديوار شيشه اي بود اما حالت اندامو قشنگ نشون ميداد .. سريع پشتمو بهش كردم تا
سينه هامو نبينه اما دير شده بود ...
سياوش گفت: هنوز كه اين پروتزا رو در نياوردي؟اگه نميتوني بيام واست بازش كنم...
با من من گفتم : حالا تو چه اصراري داري ميخواي بياي اينو باز كني .. بذار حالا باشه ...شايد كارش داشته باشم ..
يهو صداي خنده سياوش بلند شد وگفت: نكه ميخواي باهاش حال كني ... و دوباره خنديد ....
واي خاك تو سرم چه حرفي زده بودم ... با عصبانيت گفتم: نخير...فكراي الكي نكن ...فقط فكر كردم چيزي تا صبح نمونده اگه
الان درش بيارم مجبورم دو سه ساعت ديگه دوباره ببندمش .. پس بهتره اصلا درش نيارم ...همين ...
سياوش هنوز داشت ميخنديد ...
صداي عصباني منوكه شنيد خندشو اروم كرد وگفت: خوب بابا حالا چرا ميزني ... شوخي كردم ....اصلا درش نيار به من چه ...من
واسه خودت گفتم...
كمي ملايمتر گفتم : ممنون ..اما من زياد از شوخي خوشم نمياد همين ...مخصوصا در اين موردا ...
باز خنديد بلند شد شلوارشو كشيد با و گفت: بابا به شير پاستو ريزه گفتي زهكيبرو كه من جات واستادم ...بيخيال زود بيا بيرون
بگير بخواب كه ديگه داره صبح ميشه ...
سري تكون دادمو گفتم : باشه تو برو بخواب منم اومدم...
وقتي رفت نفس راحتي كشيدمو همونجا روزمين تكيه به ديوار شيشه اي نشستم ...
چند دقيقه بعد باسي كه بهم داده بود رو پوشيدم خيلي برام بزرگ بود ... اما خوب بود سينه هام زياد مشخص نبود ...
اومدم بيرون ديدم چراغا رو خاموش كرده و فقط اباژر كم نوري روشن گذاشته ...
نميدونستم چيكار بايد بكنم ..كنارش رو تخت بخوابم رو صندلياي راحتي جلوي ال سي دي؟
اروم بالشت و از كنارش برداشتم خواستم برم كه صدايي گفت: داري كجا ميري؟
گفتم: دارم ميرم رو كاناپه بخوابم ..
نيم خيز شد و گفت :نيما اين مسخره بازيا چيه در مياري؟ نكنه واقعا فكر كردي من هم جنس بازم ؟هان؟
با تته پته گفتم: ااا نه باور كن اخه من شبا خيلي غلت ميزنم و لگد ميپرونم گفتم شايد بيدارت كنم و نزارم بخوابي همين ...
با دلخوري گفت: نميخواد به فكر من باشي بيا زود بگير بخواب الان صبحه بايد خسته و خورد بلند شيم...
دوباره سرشو گذاشت رو بالشتشو پشت به من گرفت خوابيد ...
اهسته بالشتو گذاشتم سر جاشو خوابيدم كنارش....سردم بود تازه هم از حمام اومده بودم ...گوشه لحاف سياوشو زدم بالا و خودمو
زيرش جا دادم اونقدر گرم ونرم بود كه نفهميدم كي خوابم برد...
احساس كردم صدايي تو گوشم تاپ تاپ ميكنه .به سختي چشماموبازكردم ديدم اي واي به عادت هميشه كه يه بالشت تو بغلم
ميگرفتم مي خوابيدم دستمو حلقه كردم دور سياوشو سرمو گذاشتم رو سينه اش پس اين صداي قلب سياوش بود كه تاپ تاپ
ميكرد ..... اروم و عميق خوابيده بود ...
سريع خودمو عقب كشيدم...خاك تو سرم شده بود اگه سياوش بيدار ميشد و اين صحنه رو ميديد ... واي ... چه فكرا كه نميكرد ..
ديگه خواب به چشمام نيومد ...
بلند شدم لنز و كلاه گيسمو گذاشتم .بلوز و دامن شيك مشكي كه سياوش خريده بود پوشيدمو از اتاق زدم بيرون ...
هوا روشن شده بود .. عقربه هاي ساعت ديواري بزرگ روي عدد 9 بود ...
پس صبح شده بود و من بيخبر .. اروم به اتاق ماني رفتم ديدم تختش خاليه ...
از پله ها رفتم پايين .. ادوارد و ديدم .. دست به كمر ايستاد و سلام داد . خيلي مهربون تراز قبل شده بود ..

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده