مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» رمان رها قسمت1

اید وارم خوشتون بیاد..

 

برای خوندن رمان به ادامه مطلب برید

رها از سرما میلرزید .
چقدر از زمستان بدش می آمد و چقدر زمستان طولانی شده بود .
اما میتوانست بوی بهار را احساس کند . حتی توی آن سرما.
رها از سرما میلرزید و از این که دستکش هایش را جا گذاشته بود ، خودش را نفرین میکرد.
در حالی که با احتیاط از رو ی زمین یخ زده عبور میکرد ، شروع کرد به شمردن . 37 روز مانده. وبعد از شر این همه سرما و برف و زمستان خلاص خواهد شد .

لب خند زد. از سرمامیلرزید.
با خودش گفت ای کاش خانه این همه به مدرسه نزدیک نبود. آن وقت دیگر پیاده نمی آمد . این همه هم سردش نمیشد.
برای چند لحظه رها احساس کرد بیش از حد میلرزد. به طوری که اگر کسی اورا ببیند ، این طور فکر میکند که او از قصد تنش را میلرزاند . لبخندش محو شد. او از سرما نمیلرزید.
شال گردنش را محکم تر دور دهانش پیچید . صدای برخورد دندان هایش به یکدیگر ، مثل صدا ی شکستن تکه یخ هایی که زیر پایش قربانی میشدند، توی گوشش پیچید.
قرچ ... قرچ ... قرچ ...
آب دهانش را قورت داد. دوباره قورت داد. باز هم همین کار را کرد اما فایده ای نداشت. اقیانوسی از بزاق دهانش را پر کرده بود . هر وقت هیجان داشت ، همین حالت را پیدا میکرد .
اقیانوسی از بزاق!
یکدفعه پایش لیز خورد ، ترسید، خیلی ترسید. احساس کرد قلبش رفته توی گلویش . فکر کرد الان است که با سر بخورد زمین ! انگاریک گلوله ی بزرگ یخ بیندازند توی قلبش، قلبش یخ زد. دستش را توی هوا چرخاند . انگار دنبال دستگیره ای میگشت .
هیچ چیزی نبود به جز یک مشت هوا.
اما به زحمت خودش را نگه داشت . از ترس به سختی نفس میکشید .تنش گز گز میکرد. با خودش گفت امروز از آن روز هایی است که همه چیز برخلاف خواسته هایش پیش خواهد رفت.
شاید نمره کم ، شاید هم دعوا با دوستان ، شاید زمین بخورد ، شاید...
وقتی به مدرسه رسید ، تقریبا 5 دقیقه مانده بود تا کلاس شروع شود . ترسش بی دلیل بیشتر شده بود و دیگر بوی بهار را احساس نمیکرد.
همه ی صندلی های کلاس پر بود . او آخرین نفری بود که وارد کلاس شد . در را پشت سرش بست و سرجایش نشست .
رهاتنها مینشست . هیچ کس کنارش نبود . خودش این طور میخواست . از نظر او هم کلاسی هایش زیاد حرف اضافه میزدند.
اما همین که نشست ، مهتاب به طرفش آمد . لب خندی زد و گفت " چطوری رها جون ؟"
- خوبم. ممنون
- پس چرا اخمات تو همه ؟
- چیزی نیس . نزدیک بود سر بخورم .
- ای وای! خدا رحم کرد! طوریت که نشد؟
- نه.
- ببین میخواستم بگم...
- مهتاب میشه لطفا لباسمو برام آویزون کنی؟
مهتاب که منظور رها را از این حرف فهمیده بود ، لباس را از او گرفت . دیگر هم برنگشت . و این اصلا رها را ناراحت نکرد.
مهتاب دختر خوبی بود، اما از هیچ نظر مثل رها نبود . اگر مهتاب را آزاد میگذاشتی ، تا ابد درمورد قیمت لباس ها ی مادرش یا رژ لبی که خیلی به رنگ چشم هایش می آمد حرف میزد . موضوعاتی که برای رها خیلی بچگانه، یا شاید هم خیلی بزرگانه بودند .
آن ها حتی در ظاهر هم هیچ تناسبی با هم نداشتند . رها جزو دختر های قد بلند کلاس بود ، چشم هایی عسلی و پوستی سبزه داشت. مهتاب قدی متوسط، پوستی سفید و چشمانی سبز داشت که رها را به یاد گربه ی همسایه می انداخت.
چند لحظه بعد معلم وارد کلاس شد .
دبیر زیست شناسی ، زنی بود سبزه با اندامی نسبتا درشت که هیچ تناسبی میان انگشتان ظریف و شکم گنده اش وجود نداشت! وقتی درس میپرسید ، هرگز به چشمان دانش آموز نگاه نمیکرد . مثل این که از نمره کم کردن خجالت میکشید!اما اگر سوالی را اشتباه جواب میدادی ، با آن صدای مردانه اش ، در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را کنترل کند ، می گفت : "کتاب رو باز کن واز روی صفحه ی ... بخون." و بعد اضافه میکرد :" این اون چیزی بود که تو گفتی؟!"
و لبخند میزد و دوباره سمتی دیگر را نگاه میکرد. در هنگام درس دادن به شدت جدی بود و کوچک ترین رفتار ناشایستی را قبول نمیکرد.
رها از او بدش نمی آمد . اما دلش هم نمیخواست آن روز آن گونه آغاز شود.
- رهنما.
کلاس ساکت شد . رها به معلمش که از پنجره بیرون را نگاه میکرد ، خیره شد .
- رهنما.
وقتی رها خوب فکرکرد ، یادش آمد فامیلش رهنماست! بله ! او رها رهنمابود ومعلم داشت صدایش میزدو دیگر از این بد تر نمیشد!
رها دست و پایش را گم کرده بود. بار دیگر صدا با قدرت بیشتری توی کلاس پیچید .
- رهنما!
رها سر جایش ایستاد. میدانست که نمره ی کمی خواهد گرفت . این را امروز صبح ،وقتی چیزی نمانده بود که آخرین لحظات زندگی اش را بگذراند، احساس کرده بود.
میدانست امروز روز مسخره ای است . یک روز بد که...
-چند در صد از دی اکسید کربن در خون به صورت بیکربنات به شش ها منتقل میشود ؟
صدای معلم رشته ی افکارش را پاره کرد . سوال هنوز مثل زنگ توی مغزش دلنگ دلنگ میکرد . رها داشت از تعجب شاخ در میاورد. او جواب را میدانست ! مطمئن بود!اما نکند اشتباه میکند . فکراین که معلم از او بخواهد کتاب را باز کند و از رویش بخواند ... چه صحنه مضحکی!
-تقریبا 70 درصد.
-در هنگام عطسه ، زبان کوچک چه وضعیتی دارد؟
معلم هنوز به بیرون نگاه میکرد . از او نخواست کتاب را باز کند! رها سوال را درست جواب داده بود ! معجزه بود ! اما سوال بعدی؟ چی بود؟!
- ببخشید! میشه دوباره سوال رو تکرار ...
- در هنگام عطسه ، زبان کوچک چه وضعیتی دارد؟
- به سمت پایین کشیده میشود.
معلم 3 تا سوال دیگر هم پرسید و رها همه را بلد بود! وقتی سرجایش مینشست ، معلم برایش لبخند زد!
رها فهمیدکه احساسش هم میتواند به او دروغ بگوید. درس را خیلی خوب یاد گرفت .
درس آنروز درباره ی قلب و دستگاه گردش خون بود . رها بادقت به حرف های معلم درمورد دستگاه گردش مواد در ملخ ، کرم خاکی و ماهی گوش داد. برایش خیلی جالب بود !
یکی از بهترین کلاس ها ی درسش را تجربه کرد!
زنگ تفریح که شد ، بچه ها از او خواستند که با آن ها باشد ، اما رها عذر خواهی کرد و به طرف پنجره رفت . میخواست خودش تنهایی به بیرون نگاه کند .آن بیرون چه چیزی وجود دارد که معلم زیست شناسی آن همه نگاهش میکند ؟!
از پشت شیشه ها زیاد چیزی مشخص نبود . اما همان هم کفایت میکرد. رها چیزی به جز برف و یک مشت کلاغ که دیوانه وار قار قار میکردند ، پیدا نکرد.
از دست معلمش خنده اش گرفته بود .
زنگ بعدی شروع شد. فیزیک! درسی که همیشه برای رها کسل کننده ولی جالب بود ! فیزیک هیچ خلاقیتی نداشت.فقط باید اعداد را جای فرمول ها میگذاشتی. فقط باید همه چیز را اندازه میگرفتی .اما جالب بود چون توی آن کلاس فقط رها و دو نفر دیگر میتوانستند با این دید به درس نگاه کنند. این درس برای سایر بچه ها یک دیو بود!
معلم فیزیک زن لاغر و جوانی بود که حرکاتی ظریف اما سریع و محکم داشت. بهترین معلمی بود که رها در عمرش دیده بود و تنها معلمی بود که رها سعی میکرد توجهش را به خود جلب کند.
- کی میره گچ بیاره؟
- من!
- برو . فقط زود بیا.
- چشم!

 

رها پالتویش را برداشت و بالبخند از کلاس خارج شد . وقتی داشت پالتویش را میپوشید ، از خودش پرسید:
" چرا اینو پوشیدم ؟ مگه میرم بیرون؟ دفتر معاونا که توی مدرسه است!"و از بی دقتی خودش خندید.
دفتر معاون ها طبقه ی پایین بود . کلاس رها دو طبقه بالا تر بود .
وقتی رها از کنار کلاس های مختلف میگذشت ، میتوانست به وضوح صدای معلم ها و بچه ها را بشنود
- اگه لگاریتمشو پیدا کنین...
- اصلا شیمی یعنی تجربه! اگه...
- ببینید... اسلام اصلا مخالف آزادی و ...
- یه دور با هم از روی این شعر سعدی میخونیم...
- درضلع شمالی فلات ایران...
برای رها خیلی جالب بود. هرگز با این دید به مدرسه نگاه نکرده بود. این همه علم توی دنیا هست و تو میتوانی از آن ها استفاده کنی!ر ها قبول داشت سیستم آموزشی گاهی به شدت کسل کننده است ، اما خب میشد ازهمین هم چیز ها ی زیادی یاد گرفت .
نفهمید چطور به دفتر معاونان رسیده است .
- بفرما دخترم.
این صدای خانم غفاری بود . معاون دبیرستانی ها . زنی قد بلند و لاغر با چشمانی سبز رنگ و بینی قلمی.به عقیده ی رها ، اگر این زن یک جای دیگر به دنیا آمده بود ،حتما ملکه ی زیبایی ها میشد !
پشت یک کامپیوتر نشسته بود و داشت مطلبی را تایپ میکرد.
- سلام . گچ میخواستم.
- برو از کنار پنجره بردار.
- ممنون.
خانم غفاری حتی سرش را هم بلند نکرد اما رها با او آشنا بود . میدانست در هر شرایطی کوچکترین کار ها ی دانش آموز ها را زیر نظر دارد. رها با لبخند گچ ها را برداشت.
- خسته نباشید.
- ِفلَشِت افتاد.
- بله؟
رها با تعجب به خانم غفاری نگاه کرد. خانم غفاری به فلشی که روی زمین افتاده بود اشاره کرد.
- مال من نیس خانم!
- از جیب تو افتاد!
- از جیب من ؟ ولی مال من نیس.
معاون سرش را به طرف رها برگرداند و با تعجب گفت" دختر جون از تو جیب تو افتاد! چطور مال تو نیس؟!"
- نمیدونم! شما مطمئنین؟ آخه من همچین فلشی ندارم!
- بسم الله! دخترم از تو جیب شما افتاد رو زمین! خودم دیدم! ورش دار دیگه!اینا دیگه چجورشن!
رها از تعجب ماتش برده بود . او فقط یک فلش داشت . آن هم اصلا GB8
بود. نه 16!
با وجود آنکه رها مطمئن بود اشتباه نمیکند، باخودش گفت شاید دارد اشتباه میکند.
- بله، بله! مال منه. ببخشید اشتباه کردم.
- گفتم که! من اشتباه نمیکنم.
- بله، خسته نباشید.با اجازه.
رها هنوز متعجب بود. سر در نمیاورد. چطور چنین چیزی ممکن بود ؟ او میدانست اشتباهی پیش آمده. شاید....
- صبر کن ببینم!
صدا، رها را سر جایش کوباند.
- تو فلشت چی داری؟
نمیدانست. توی آن فلش هر چیزی میتوانست باشد. رها ترسید.
- چرا جواب نمیدی؟
رها متوجه شد چند ثانیه است بی آنکه حرفی بزند به چشم های معاون خیره شده است.نباید از چیزی بترسد. شایدواقعا فلش مال خودش باشد .
غیر ممکن بود! اما اگر واقعا این طور باشد ، او چهار تا مقاله ی علمی، چند تا عکس خانوادگی و چند تا آهنگ از خواننده ی مورد علاقه اش داشت . شاید به خاطر آن چند تا آهنگ مواخذه اش کنند . ولی نه! آنقدر ها هم سختگیر نیستند، اصلا به آن ها چه که او به چه آهنگی گوش میکند؟! رها وقتی به خودش آمد ، غفاری را دید که به سمت او میامد . تقریبا داشت میدوید.
رها دستش را توی جیبش گذاشت . محکم فلش را گرفته بود.
- چیزی توش نیس خانم. چند تا مقاله که از اینترنت گرفتم ، با یه سری عکس خونوادگی، دوتا هم آهنگ دارم.
- به من دروغ نگو، تو اون فلش چی هست که نمی خواستی معلوم بشه مال توئه؟!
- خانم به خدا راس میگم!
رها احساس کرد صدایش میلرزد. تمام وجودش میلرزید. خودش هم میدانست آن چه که گفته حقیقت ندارد، چون فلش اصلا مال او نبود! برای چند لحظه رهاباور کرد که دارد خواب میبیند.
خوابی در کار نبود.یک کابوس واقعی بود!
- در هر حالت ما باید فلش رو چک کنیم .
- شما حق ندارین!
- چی؟!
- شما اجازه ندارین بدون اجازه ی من این فلشو ببینین! چون مال منه!
- پس قبول داری مال توئه؟
- نه!من میگم...
- خانم وقت منو نگیر، سریع بده اون فلشو. مگه نمیگی چیزی توش نیس؟پس از چی میترسی؟
- از هیچی . من فقط میگم شما اجازه ندارین...
- این جا اجازه ی شمام دست ماس . در ضمن این مورد مشکوکه! این اصلا وظیفه ی ماس که مراقب کارای شما باشیم!در ضمن مگه شما نمیدونی آوردن وسایل غیر درسی به مدرسه ممنوعه ؟
- غیر درسی نیس! میگم توش مقاله ی علمی دارم! لازمه...
- حرف نباشه! سریع اون فلش رو بده!
معاون دستش را جلو آورده بود و به دست های رها نگاه میکرد .
حرفی نمانده بود، رها که دیگر نمیتوانست فرار کند! مجبور بود کاری را که از او میخواستند انجام دهد . به آرامی دستش را از توی جیبش درآورد و جسم کوچک و سردی را که در میان انگشتان لرزانش زندانی کرده بود،به معاون سپرد. سعی کرد لرزش دستانش را کنترل کند . اما نمیشد. قلبش تند تر از همیشه میکوبید.
در عرض چندثانیه فلش به کامپیوتر نصب شدو او حالا منتظر بود محتویات فلش چک شود .
اقیانوسی از بزاق!
قلب رها چنان تند میزد که میتوانست صدایش را بشنود . گرمش شده بود . پالتو یش را در آورد و در دستانش گرفت .
به این فکرکرد که تا چند دقیقه ی بعد سر کلاس فیزیک خواهد بود . در کنار معلم محبوبش . باز هم سوال ها را زود تر از همه جواب خواهد داد و باز هم نمره ی مثبت کلاس را خواهد گرفت.
.فقط باید اعداد را جای فرمول ها بگذاری.همه چیز درست میشود...
اولین چیزی که توی فلش بود، یک آهنگ بود ازخواننده ی مورد علاقه رها . رها نفسی عمیق کشید . مطمئن شد که فلش مال خودش است.
بعد یک مقاله روی صفحه ی رایانه نقش بست.رها لبخند زد.
-خانم من که گفتم..
اما این که مقاله ی او نبود! شیمی و جایگاه آن در زندگی!چه موضوع بیخودی! رها گیج شده بود ، داشت از مغزش دود بلند میشد. دوباره قلبش مثل توپ بسکتبال ورجه وورجه میکرد. پالتویش را به دست دیگر داد.
این دیگر چیست؟آن جا چکار میکند؟
رها چشم هایش را ریز کرد. نمیتوانست باور کند.
زن هیچ چیز برتن نداشت . چشم های خمارش را به رها دوخته بود و تماشایش میکرد . روی زمین دراز کشیده بود و هیچ چیز برتن...
رها سرش را برگرداند . آنچه را که میدید ، باور نداشت . رو به معاون گفت
- خانم غفاری این فلش مال من نیس! من نمیدونم از کجا افتاده تو جیب من...
معاون ، بی اعتنا به وحشت رها به کارش ادامه داد.
رها دیگر حال خودش را نمی فهمید.
فیلمی که روی صفحه ی رایانه به اجرا در آمده بود ، به حدی زننده و زشت بود که رها سرش را به طرف دیگر برگرداند. دهانش تلخ شده بود . روی صندلی نشست . رها متوجه نشد کی یک معاون دیگر هم وارد اتاق شده . فقط دید فیلم از صفحه ی رایانه محو شد.
- خانم به قرآن این فلش مال من نیس!
احساس کرد تبدیل به موجودی کوچک شده که هیچ قدرتی ندارد. هیچ کس صدایش را نمیشنود و اصلا اورا نمیبینند!
گریه اش گرفته بود . نمیدانست چکار کند.
چند لحظه ی بعد تصویر یک پسر جوان روی صفحه ی رایانه نقش بست .
پسر لبخندی برلب داشت و کنار پنجره ی خانه ای ایستاده بود . لب پنجره یک گلدان از گل های رز قرمز گذاشته بودند . پسر کراواتی قرمز را خیلی شل به گردنش بسته بود و و با دست چپش به دیوار تکیه کرده بود و به دوربین لب خند میزد .
- این پسره کیه؟
- من نمیدونم!
- جواب بده !
رها بغضش گرفته بود . نمیدانست چکارکند .
- ای خدا... بابا من به کی قسم بخورم!
معاون جدید که رها را میشناخت ،گفت " رهنما! من باورم نمیشه! آخه از تو بعیده!"
احساس کرد بایک مشت کرحرف میزد . از جایش بلند شد . داشت فریاد میزد:" خانم من که گفتم این فلش مال من نیس!"
غفاری گفت :پس مال تو نیس توجیبت چیکار میکرد ؟ فکر کردی ما... لا اله الا الله،بحث رو عوض نکن .این پسره کیه ؟
- به شما چه که کیه ؟ پسر خالمه! این دیگه ارتباطی به شما نداره !
- که پسر خالته ! وقتی گفتیم اولیات اومدن ، اون وقت معلوم میشه چیکارته!
رها چکار کرده بود ! چرا چنین اشتباهی را مرتکب شده بود ؟ در عمرش هم آن پسر را ندیده بود !

دیگر فکرش کار نمیکرد . فقط ترس بود . دستانش یخ کرده بودند .نمیدانست چکار کند. باور نمیکرد چنین اتفاقی افتاده است.
- خانم به خدا من نمیدونم این کیه! این فلش مال من نیس! باور کنین مال من نیس!
- خانم اکبری یه زنگ بزن به اولیا ی این خانم تکلیفمون روشن بشه.
و خودش سایر محتویات را بررسی کرد.
رها از اتاق بیرون رفت . دیگر طاقت نداشت . خانم اکبری میخواست مانعش شود ، اما با اشاره ی غفاری ، منصرف شد.
رها بیرون در ایستاد . میتوانست صداهارا به طور ناواضحی بشنود.
- من اصلا از این دختر انتظار نداشتم این طوری باشه!
- تازه با کمال پررویی میگه فلش مال اون نیس!
- خانم این یکی رو ببین! واقعا دارن مدرسه رو به گند میکشن!
- اه اه! چقدر خجالت آور!
- قطعش کن !...
رها داشت زجر میکشید . مثل یک خواب وحشتناک بود . هیچ راهی نداشت . کسی حرفش را باور نمیکرد.
و حالا پدر و مادرش .
نباید میگذاشت آن ها متوجه شوند . نباید میگذاشت اتفاقی بدتر بیفتد . به دفتر برگشت . رایانه روشن بود ، اما فلش را برداشته بودند.
- خانم تروخدا! خواهش میکنم! التماس میکنم به پدر ومادرم نگین ، به خدا اگه یه کم به من فرصت بدین ، نشون میدم این عکسا و فیلما مال من نیستن!
- ِا؟پسر خالتو چیکارش کنیم؟!
رها به گریه افتاده بود .
- خانم ترا خدا! لا اقل به بابام نگین! من نمیخوام!
معاون ها حتی به او نگاه هم نمیکردند . انگار او نبود . از التماس های بیخودی خسته شده بود .
ناگهان با خودش گفت اصلا برای چی باید بترسد وقتی گناهی نکرده؟ حتی اگر کسی حرفش را باور نکند ، باز هم جای بخشیده شدن دارد. حتی صاحب واقعی این فلش هم جای بخشیده شدن دارد.
کسی که سوال هایش را با سکوت جواب داده اند، کسی که کوچکترین لذتی را برایش یک گناه بزرگ تعبیر کرده اند، کسی که توی این دنیا کلی ابهام برایش ایجاد شده ، حتی گاهی انسان بودن را چندش آور تصور کرده، کسی که به حساب نیامده! جای بخشیده شدن دارد!
باید از یک راهی جواب ها را پیدا میکرده ! اصلا توی این دنیا هرروز کلی کار های کثیف میکنند، آدم میکشند، دزدی میکنند ، دروغ میگویند، خیانت میکنند... باعث همه ی این اتفاقات این فیلم ها هستند ؟
نه ! باعث همه ی این اتفاقات انسان هایی هستند که زمانی به حساب نیامنده اند، و حالا زیادی به حساب میایند.
دلش میخواست هر آنچه در ذهن دارد ،فریاد بزند .
صدای رها او را به خودش آورد :
اصلا به هرکی میخواین زنگ بزنین!
و از اتاق بیرون رفت.
- سرکلاست نمیری تا همه چی روشن شه!
رها به نقطه ای خیره شده بود . انگار که موجودی عجیب روی زمین برایش خود نمایی میکرد .
- نشنیدی چی گفتم ؟ اینقدرم کولی بازی درنیار! برگرد دفتر.
به امروز صبح فکرمیکرد. که چطور میلرزید .
و به اولین کسی که به او سلام کرد.
مهتاب...
_ دختره زده به سرش ! میگم برگرد دفتر! وایستادی چیکار میکنی؟
"مهتاب میشه لطفا لباسمو برام آویزون کنی؟"
مهتاب دیگر برنگشت!
- خانم فهمیدم ! به خدا فهمیدم !
به سمت دفتر دوید . نمیدانست با کدامشان حرف بزند . گاهی به یکی و گاهی به دیگرینگاه میکرد.
- خانم ! مهتاب... مهتاب کریمی ! اون صبح لباسمو برام آویزون کرد! اون این فلشو انداخته تو جیبم ! به خدا اون انداخته!
داشت نجات پیدا میکرد . همه چیز داشت درست پیدا میشد . پیدایش کرده بود. داشت از دست این خواب وحشتناک و این غول ها ی خواب آلود نجات پیدا میکرد .
- فکر کردی با کی طرفی رها ؟ من به اندازه ی سنت از این جور دروغا شنیدم . این طوری نمیتونی در بری.
رها هنوز مصمم بود.
- بگین بیاد اینجا. مجبورش کنین بگه! به خدا اگه شما ازش بخواین اون همه چیزو میگه!
حالا غفاری هم به آن ها پیوسته بود.
دو معاون به هم نگاه کردند. انگار داشتند با چشم هایشان حرف میزدند.
غفاری به رها نگاه کرد . لب های گوشتی اش را به هم فشرد. چشمانش پر از بی اعتمادی بود .پر از اعتماد به نفس.
-ببین منو! اگه فکر کردی میتونی سر مارو شیره بمالی ، اشتباه کردی! منو که میشناسی! همه چی زیر نظرمه.
رها زمزمه کرد:صداش کنین بیاد پایین.
فریاد زد:من دروغ نمیگم!
دوباره بیرون در ایستاده بود. دوباره قلبش تند میزد. اگر دست خودش بود ، لباس ها ی مهتاب را پاره میکرد.
شاید هم فقط نگاهش میکرد. انقدر نگاهش میکرد ، تا از خجالت سرش را پایین بیندازد.
داشت نگاهش میکرد . مهتاب با نگرانی به او خیره شده بود . نگاهش مثل نگاه مادری بود که نگران بچه ی ناتوانش است .
- چی شده رها ؟ با ما چیکار دارن؟
رها هنوز نگاهش میکرد . مهتاب به چشم هایش خیره شده بود .
- وقتی دیدیم نیومدی بالا فکر کردیم طوریت شده خدایی نکرده. خواستم بیام دنبالت ، دبیر نذاشت ... باور کن !
حالا رها گردنش را کج کرده بود و هنوز چشمانش به مهتاب خیره بودند.
مهتاب صدایش را بلند تر کرد:
- رها چرا این طوری نگام میکنی؟! ترا خدا بگو چی شده ؟ بابا قلبم اومد تو دهنم!
- رها و مهتاب .بیاین تو ببینم.
مهتاب زود تر وارد شد. رهاهنوز به جایی که او ایستاده بود نگاه میکرد.
- سلام خانم خسته نباشین .
این صدا رها را هم به داخل کشاند.
- خانم غفاری طوری شده؟
- بشین مهتاب.
مهتاب نشست.
- تو هم بشین رها .
- خب حالا بگین چی شده.
- میخوام رک حرفمو بزنم . شمام رک باشین . یادتون باشه به من کلک نمیتونین بزنین.
- خانم غفاری چی شده؟ آخه چه مسئله ایه که به من و رها مربوطه ؟
- از رها یه فلش گرفتیم .
- خب؟!
همه ساکت شدند. مهتاب با تعجب به رها نگاه کرد.
- خب که چی؟! تو فلش چی بوده؟
جوابی نیامد. رها به زمین و غفاری به مهتاب چشم دوخته بود.
- تو بگو توش چی بوده مهتاب.
- من؟ من بگم تو فلشی که شما از رها گرفتین چی بوده؟ متوجه نمیشم!
- ما همه چیزو میدونیم مهتاب ! واقعتیو بگو، اگه خودت راستشو بگی ، هیچ اتفاقی نمیفته.
- راست چی رو بگم؟ رها اینا چی میگن ؟
- مهتاب من دیدمت وقتی فلشو انداختی تو جیبم .
مهتاب نیمه لبخندی زد . نگاهش پر از سوال بود. برای رها خیلی عجیب بود که او چگونه آنقدر خون سرد است! فقط یک بی گناه میتواند این قدر خون سرد و آرام باشد! پس چرا خودش اینگونه نبود؟
- چی میگی رها ؟ من نمیفهمم چی میگی!یعنی چی؟ خانم من جدا متوجه نمیشم!
- تو جیب رها یه فلش پیدا کردیم. توش یه سری فایلای ناجور بود.میگه تو صبح این فلشو انداختی تو جیب کاپشنش.
مهتاب خشکش زده بود . به رها نگاه کرد. آنقدر نگاهش کرد تا رها سرش را پایین انداخت .
- تو دیدی من یه فلش تو جیبت انداختم ؟
رها ساکت بود.
- جواب بده رها ! من این کارو کردم؟تو واقعا همچین چیزی دیدی؟
- بیخودی خودتو به اون راه نزن مهتاب. مگه تو صبح لباسمو آویزون نکردی؟ راستشو بگو مهتاب . خواهش میکنم بگو کار تو بوده.
- چرا چرت و پرت میگی؟ دیوونه شدی؟ یکی جلوی اینو بگیره! داره تهمت میزنه! چطوری میتونی این حرفو بزنی؟ از من بدبخت تر پیدا نکره بودی که گناهاتو گردنش بندازی؟
- مهتاب دارن اخراجم میکنن! به هرچی اعتقاد داری قسمت میدم ! بگو، ترو به خدا بگو!
اشک توی چشم ها ی رها جمع شده بود . از جایش بلند شد .
- مهتاب جون مادرت بگو! من میدونم کار توئه . اینا هم میدونن ، ندیدی اولش چی گفتن بهت؟
- خانم این زده به سرش! رها نمیبخشمت بخاطر دروغایی که میگی! باور نمیکنم بتونی همچین کاری کنی...
مهتاب هم از جایش بلند شد.
- خانم این دیوونس! من از شما انتظار ندارم! آخه یعنی چی! خانم رفته گند کاری کرده حالا بدون هیچ مدرکی داره میندازدش گردن من ، شمام باور میکنین؟ بابا یه کم منطقی فکر کنین، فلش از تو جیب این پیدا شده، هیچ کس حتی خودشم ندیده من اونو بندازم تو جیبش ! حالا این وسط چطوری نتیجه گرفتین فلش مال منه؟
بله، رها صبح به من گفت خورده زمین ، ازم خواست پالتوشو براش آویزون کنم ، منم کردم. حالا من بیچاره چه بدونم... من چی بگم به تو رها؟
رها زبانش قفل شده بود.چشمان مهتاب آنقدر معصوم بودند که جرات را از او میگرفتند.
- رها من نمیدونم تو اون فلش چی هس. ولی حتما ارزشش رو داشته که همچین تهمتی به دوستت بزنی. فایل سیاسیه؟ تو حاضری به دوستت جلو ی چشمات مارک سیاسی بزنن ؟توش عکسا ی ناجور داری؟ حاضری دوستت به خاطر خراب کاریا ی تو خراب بشه؟ تو دیگه آخر رفاقتی!
- خفه شو! من میدونم کار توئه! بیخود برای من مظلوم بازی در نیار! آخر رفاقت توئی. توئی که داری منو بیچاره میکنی.
نمیدانست این جسارت را از کجا آورده بود . شاید برای آن بود که در انتهای معصومیت این چشم ها یک جور دروغ میدید. یک نوع تظاهر.
- من باور نمیکنم تو اینطوری مثل بلبل دروغ بگی مهتاب! بابا به خدا گناه داره! بگو مال توبوده .
- خانم ادبو رعایت کن! این چه وضع حرف زدن با دوسته! اونم جلوی ما دوتا که بزرگتریم!
سرگردان و حیران به این سو و آن سو میرفت . او برای حرف هایش قسم میخورد و مهتاب برای حرف هایش دلیل و منطق میاورد . حرف های مهتاب به واقعیت نزدیک تر بود.
زنگ خورد . یک ساعت گذشته بود.
یکدفعه قلبش سرد تر شد . زمان به سرعت میگذشت و او هیچ راهی نداشت . ترس و نفرت مثل خوره به جانش افتاده بودند. احساس آدم هایی را داشت که از جایی بلند پرت شده اند و دستشان به هیچ چیز بند نیست. به هیچ چیز!
بی وقفه سقوط میکنند.
-خانم حالا چی میشه ؟
- چی چی میشه؟
-با من چیکار میکنین؟
- اخرجی. مهتاب تو میتونی بری. ثابت شد که بیگناهی.
تمام شد . به همین سادگی . اخراجش کردند .
- خانم...
- حالا وایستا مدیر بیاد . جواب نهایی رو اون میده.
مهتاب آرام از کنارش رد شد . بی آنکه نگاهش کند.
- گوش کنین...
- باید زنگ بزنیم خونوادت بیان . مدیرم تا چند دقیقه دیگه پیداش میشه .
- نه...
- پدر و مادر و ولش کن . میدونی اگه مدیر تصمیم بگیره به بالا اطلاع بده چی میشه؟
- بالا؟
- شلاق داری.
- چی؟
- شاید بیشتر از چهل تا.
رها روی زمین افتاد. وقت میخواست تا معنی حرف ها ی معاون را بفهمد.
-من دووم نمیارم...
دستانش میلرزیدند . فقط توی تلویزیون شنیده بود بعضی گناهکار ها را شلاق میزنند . فکر میکرد شلاق خوردن متعلق به آدم هایی است که از دنیایی دیگر آمده اند . هیچ وقت فکرش را هم نکرده بود به این حال بیفتد.
- خانم نمازی اینو وردارین ببرین آبدار خونه .
قرار بود آنقدر شلاقش بزنند تا بدنش پر از خون شود . او فقط شانزده سال داشت . فکرش هم عذاب آور بود.
مستخدم زیر بغلش را گرفت.
- پاشو. سعی کن . چش شد؟
- چیزی نیس . الان درست میشه.
- این داره از حال میره! چطور چیزیش نیس خانم غفاری؟
فقط هاله ای را میدید که لحظه لحظه به او نزدیک تر میشد. حالا دوتا شدند. سه تا، چهار تا...
نمیدانست دقیقا به چه چیزی فکر میکند . چقدر زود گذشت! تا دیروز همه چیز طبیعی بود . کجا را اشتباه کرد؟
- تو فلشت چی داری؟
- کتاب رو باز کن واز روی صفحه ی ... بخون. .
- این پسره کیه؟
- خانم به خدا راس میگم!
- قطعش کن !...
- شاید بیشتر ازچهل تا. شلاق!
من دووم نمیارم...ای خدا...چقدر زود گذشت.همه چیز تغییر کرد.
چند تا دست به به سوی بدنش سرازیر شدند . او را از زمین کندند .
منو کجا میبرن ؟ من میترسم...

رها احساس میکرد وزن ندارد . انگار تو ی هوا معلق بود .
این جا کجاست ؟ این زن سیاه پوش کیست ؟ چکارش دارند؟این مرد کیست؟ چقدر آشناست!
- داره به هوش میاد!
- من که بیهوش نبودم. چی شده؟
- رها جان ، خوبی ؟
- من خوبم . فقط یکم بی حالم.
- رها صدا مو میشنوی؟یه چیزی بگو!
- آره! خوبم. این جا کجاس؟
مرد نزدیک تر شد.
- رها جواب بده.
رها به مرد خیره شد.
- بابا ...
مرد لبخند زد . یک لب خند عصبی.
- با دختر من چیکار کردین؟
- آقای رهنما ، بفرمایین بشینین. آروم باشین.
رها خندید. چقدر شبیه پدرش بود !
پدر از دخترش چشم برداشت . به مدیر نگاه کرد.
- با دختر من چیکار کردین؟
- شما آروم..
- من چطور آروم باشم ؟ این خانم زنگ زده به من که آقا پاشو بیا دخترتو جمعش کن . به خدا قسم تا این جا برسم ، صد بار مردم و زنده شدم. اومدم میگم چی شده ؟ چهار ساعت واسه من قصه تعریف کرده که دخترت فیلم غیر مجاز میاره مدرسه! میگم الان کجاس ؟ تازه میگه از حال رفته تو آبدار خونس!
سرش را به سمت غفاری برگرداند. گردنش از عصبانیت قرمز شده بود .
- آدم بی مسئولیت ! تو رو گذاشتن این جا که فقط شعار بدی؟ تو آدمی؟ دختر من چیزیش بشه میکشمت ! نگاش کن ! میبینی؟ رنگ تو صورتش نیس! تو اصلا با اجازه ی کی وسایل شخصی بچه ی منو نگاه میکنی؟ به تو چه که چی تو فلشش داره؟ تو اصلا چیکاره ای؟
- آقا لطفا اجازه بدین منم حرف بزنم..
- تو مگه حرف زدن بلدی ؟امثال تو فقط شکنجه دادن سرشون میشه !
- تو نه شما!
- . چی گفتی به دختر من که به این روز افتاد؟
- من بهش چیزی نگفتم!
مدیر روبه غفاری گفت
- شما بیرون باشین. من بعدا با شما کار دارم.
- آخه من کاری نکردم...
- بفرمایید بیرون خانم غفاری!
بی آنکه حرفی بزند بیرون رفت .
- حالت بهتره دخترم؟
- خوبم خانم عظیمی.
پدر کنار دخترش نشست . به چشم هایش خیره شد . چشم هایش نا امید بودند .
- بابا اون فیلما مال من نیستن . باور کن.
- هیس... آروم باش .
- من نمیدونم از کجا اومدن . من رفتم گچ بیارم. اصلا نمیفهمیدم چی شده.
- مهم نیس رها، من که حرفی نزدم...
- مهمه! میخوان اخراجم کنن. میخوان ...
مدیر در حالی که از جایش بلند میشد ، گفت:
- کی گفته ؟ این جا تصمیم گیرنده منم دخترم . من که چیزی نگفتم. چرا نگرانی
به طرف ظرف شکلاتی که روی میز گوشه ی اتاق بود رفت و آن را در مقابل رها گذاشت.
- میخوان...
- بابا جون کی این حرفو بهت زده؟
- میخوان شلاقم بزنن . بیشتر از چهل تا.
چشم ها یش به زمین قفل شدند. اشک هایش روی صورتش ریختند . بغض به گلویش چنگ انداخت و دردش به هر طرف منعکس شد .
- من چیکار کنم؟
- آقا ی رهنما !
رها سرش را بلند کرد .پدر را دید که با سرعت داشت از اتاق خارج میشد. رگ های شقیقه اش قلمبه شده بودند.
- آقا ی رهنما ، خواهش میکنم بشینین. این جا شما با من طرفین . من خودم با اونا صحبت میکنم .
اما پدر نمیشنید .
- بابا... نرو.
پدر شنید. ایستاد.
- همینو بهت گفت که حالت بد شد؟
- خانم عظیمی با من چیکار میکنن؟
- آروم باش دخترم . آقای رهنما شما هم بفرمایید.
پدر کنار دخترش نشست.
- من دختر شما رو میشناسم. دختر خیلی خوبیه. چه از نظردرسی چه از نظر انضباطی .
اصلا دلم نمیخواست یه همچین برخوردی باهاش بشه. نه با ایشون ، نه با هیچ کدوم از بچه ها ی این مدرسه . اما خب مواردی رو داشتیم که به خاطر مشکلات انضباطی اخراج شدن . این قانونه، سر قانون که دیگه نمیتونیم چونه بزنیم. ولی خب من رهارو میشناسم. اشتباه کرده. همه تو این سن اشتباه میکنن.این دلیل بر بد بودنش نمیشه. من این دفعه رونادیده میگیرم. فقط این دفعه رو. البته ما باید یه شورا ی...
- من که کاری نکردم!
- کسر انضباط داره، ولی اخراج نمیشه.در واقع اول میخواستم اخراج موقت بشه . اما تصمیم دارم این بار رو نادیده بگیرم .
- من کاری نکردم...
- راجع به حرفی هم که بهتون زدن، نگران نباشین. من به کسی خبر نمیدم. تازه خبر هم می دادم، همین جوری الکی که نیس...
- اون فلش مال من نیس!
مدیر متفکرانه به رها نگاه کرد .
- پس مال کیه ؟
- مهتاب.مهتاب کریمی.
- من با مهتاب صحبت کردم .میدونم فلش مال اون نیس.
- دروغ میگه.
- من دروغ گو ها رو میشناسم .
- پس چرا فکر میکنین من دروغ میگم؟!
- من که نگفتم تو دروغ میگی...
رها دیگر حرف ها را نمیشنید. ای کاش اخراجش کرده بودند. حالش از این فضا به هم میخورد . وحشتناک بود. انگار کسی جلو ی دهانش را گرفته بود . همه بی وقفه حرف میزدند و به او فرصت نمیدادند.
- رها جان حرفامو گوش میدی ؟
- بله.
- میتونی چند دقیقه من و پدرت رو تنها بذاری؟
- نمیخوام برم سر کلاس.
- موردی نداره. برو بشین تو نماز خونه.
نمی دانست از این زن تشکر کند یا از او متنفر باشد؟! نمیدانست اشک هایی که توی چشم هایش حلقه زده اند ، اشک شادی اند یاغم. احساس میکرد همه با او دشمن اند .
از جایش بلند شد. وقتی از اتاق خارج میشد ، نگاهش به نگاه پدر گره خورد. هیچ وقت پدرش را این قدر نگران ندیده بود.
پدر لبخندی زد و سرش را برگرداند. به رها فرصت لبخند زدن نداد.
یکی داشت توی نماز خانه ، نماز میخواند. رها پشت سرش نشست. سرش را با دست هایش گرفت .
حالا باید چکارکند؟ کسی حرف هایش را باور نمیکند. چه احساس بدیست وقتی هیچ کس حرف هایت را قبول نکند.
سرش را به دیوار تکیه داد. دختری که نماز میخواند رفته بود.
حالا تنها بود . خودش بود و خودش . تنها بودن را دوست داشت . وقتی تنها باشی ، دیگر کسی نیست که حرف هایت را باور نکند.
چقدر خسته بود . چشم هایش را روی هم گذاشت. سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. اما همه ی فکرها به مغزش حمله کردند، جای جای مغزش را اشغال کردند ومثل خوره به جانش افتادند.
اگر اخراجش میکردند، اگر شلاقش میزدند، اگر پدرش از او دفاع نمیکرد، اگر مدیر هم یکی بود مثل معاون، آن وقت چکارباید میکرد؟کجا باید میرفت؟ نه، انگار خیلی هم بد نشد. اما یک چیزی آزارش میداد . چیزی در این فضا وجود داشت که اذیتش میکرد. درست مثل پشه ، اطراف روحش وز وز میکرد.
کسی حرف او را باور نداشت.
چشمش به گوشه ای از دیوار گره خورد.
« فاصبروا حتی یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین»
" صبر کنید تا خداوند میان ما داوری کند . و او بهترین داوران است."
این را روی دیوار نماز خانه نصب کرده بودند. رها احساس کرد کمک میخواهد.
- کمکم کن.
میدانست کسی صدایش را شنیده.
خوابش برد.

 این فلش مال توئه؟
- بله .
- پس چرا گفتی مال تو نیس؟
- همین جوری.
- وقتی زیر شلاق مردی، اون وقت میفهمی همینجوری یعنی چی.
- اگه بمیرم که دیگه چیزی نمیفهمم.
- هه! تازه اون موقع است که همه چیز حالیت میشه.
- اون فلش مال من نیس که!
- پس اون پسره کیه؟
- یکی هست دیگه.
- اون دختره کیه؟
- کدوم دختره؟
- همون که لباس نداره دیگه!
- تاحالا ندیدمش.
- نه بابا! بیا از جلو ببین. شاید بشناسیش.
رها کنجکاو شده بود . جلو تر رفت . چشم هایش را ریز کرد.
- اِ! این که منم!
- بکشیدش!
- نه، یه لحظه صبر کنین! من چیزی یادم نمیاد...
- رحم نکنین!
- نه...
* * *
- دختر جون پاشو! ببین چه عرقی کرده...
رها از خواب پرید .
احساس میکرد یکی هولش داده به واقعیت . انگار از جایی بلند پرت شده بود. این اولین باری بود که یک کابوس واقعی را تجربه میکرد.
چه خواب وحشتناکی !
- خوبی ؟
- خوبم خانم نمازی. چی شده؟
- میخوای واست آب قندی چیزی بیارم بخوری؟
- نه ممنون . بهترم.
- پس پاشو . پدرت داره میره.
رها به زحمت از جایش بلند شد . اما همین که روی دو تا پایش ایستاد ، سرش گیج رفت . دستش را به دیوار گرفت.
- میخوای دستتو بگیرم؟ یا خدا چت شد دوباره؟
رها بااشاره ی دست ، مستخدم را از خود دور کرد . احساس میکرد هیچ چیز توی بدنش نیست . درست مثل یک بادکنک . مغزش خالی شده بود . چشمانش سیاهی میرفت . مدام شکل های جور وا جور میامدند جلوی چشمش . یادش افتاد زمانی که کوچکتر بود ، چشم هایش را با انگشت هایش فشار میداد. آن موقع هم همین شکل ها می آمدند مقابل چشمش.
چند لحظه بعد بهتر شد. دستش را از دیوار رها کرد. به حالت طبیعی برگشته بود.
- بهتری؟
- بهترم. بریم.
- ای خدا آخه چت شد یهو؟ از فشارته، نه؟
- شاید.
چقدر این زن مهربان بود. محبتش از ته قلب بود . مثل یک مادر با تک تک بچه ها احساس همدردی میکرد . او واقعا مادر مدرسه بود. با وجود آن که سواد نداشت، با وجود آنکه حرف های فیلسوفانه بلد نبود، اما از همه ی کار کنان آن جا برای رها عزیزتر بود . حتی از دبیر فیزیک.
وقتی به دفتر مدیر رسیدند ، رها پدر را دید که داشت با مدیر خداحافظی میکرد.مدیر با دیدن رها دوباره از جایش بلند شد. رها با سرش خداحافظی کرد و با دست ، ازاین که نمی توانست به داخل اتاق بیاید عذر خواهی کرد.
- خداحافظ خانم نمازی.
- خداحافظ دخترم. مواظب خودت باش .
- ممنونم.
- خدا حافظ آقا.
پدر با اشاره ی سر خداحافظی کرد.
پدر سریع تر از رها راه میرفت . رها عقب مانده بود . تقریبا میدوید تا به پدرش برسد.
- من یه جا کار دارم . اولش میریم اونجا .
پدر سوار ماشین شد.
- برو عقب رها . دراز بکش.
- نه خوبم . میخوام جلو بشینم.
- میگم برو عقب. با منم چونه نزن!
- چشم.
چه بلایی سر پدر آمده بود؟رها عقب نشست و دیگر حرفی نزد.
گهگاهی با انگشتانش رو ی شیشه شکل هایی میکشید . شکل هایی بی معنی . گاهی بیرون را تماشا میکرد. فقط برف بود . برف، برف، برف... تا چشم کار میکرد همه جا برف بود . همه جا سرد و بیروح بود . همه مرده بودند. درخت ها از سرما یخ کرده بودند. زمین نفس نمیکشید. ابر ها بغض کرده بودند. یک تلنگر کافی بود تا ببارند. کلاغ ها دیوانه وار قار قار میکردند. ضجه میزدند.انگار فقط کلاغ ها زنده بودند. همه چیز آزار دهنده بود . چه روز بدی!
رها به آینه ی مقابلش چشم دوخت . به چشم های پدرش خیره شد. اما پدر نگاهش نکرد. رها پدرش را خوب میشناخت . اگر از چیزی ناراحت میشد ، بی محلی میکرد . اگر از چیزی عصبانی میشد، دعوا میکرد.رها فقط یک بار عصبانیت پدر را دیده بود.
- بابا؟
- مگه نگفتم دراز بکش؟
- چرا. اما یه لحظه گوش بده. چرا از دست من ناراحتی؟ باور کن اون عکسا مال من نیستن. مال مهتابن. اونا رو انداخت تو جیبم. راس میگم به خدا!
جوابی نیامد.
- بابا جواب بده!
- میذاری رانندگیمو بکنم یانه؟
پدر در مقابل یک اداره که رها تا به حال ندیده بود نگه داشت . سی دقیقه بعد دوباره توی ماشین بود .
تا به خانه برسند، رها یک کلمه هم حرف نزد.هیچ کدامشان حرف نزدند.
* * *
این مادر بود که در را باز میکرد. چشم هایش انگار یخ کرده بودند . یک جور عجیبی بودند.
رها ترسید.
اقیانوسی از بزاق!
مادر نزدیک بود از حال برود.
- چی شده؟
رها سرش را پایین انداخت . پدر ساکت ماند. رها کفش هایش را توی جاکفشی گذاشت . به سمت اتاقش رفت.
- یکی جواب بده . چی شده ؟
میدوید.
- رها! کجا میری مادر؟ صبرکن.
در را از پشت قفل کرد و تن خسته اش را روی تخت پهن کرد.
- مسعود تو یه چیزی بگو! چطونه شماها؟
کاری را کرد که باید میکرد. گریه کرد . اشک هایش بالشش را خیس کردند.
نفسش بالا نمیامد. دستانش بی حس شده بودند . هنوز صدای پر از التماس مادر ، گوشش را شکنجه میکرد.
- مسعود...
- چی میگی خانم؟ چی میخوای؟
- چی میخوام؟ میگم چطونه شما ها؟
- چیزی نیس خانم. آروم باش میگم چی شده .
- من آرومم، آخه تو بگو چته ! رها چشه؟ رها... بیا بیرون ببینم ! ای خدا ! اینا پس چرا اینطوری میکنن؟ بابا مُردم آخه! مسعود چرا اینجوری میکنی؟ ؟ مسعوددارم دیوونه میشم. از وقتی زنگ زدی گفتی از مدرسه ی رها خواستنت ، تا حالا یه نفس راحت نکشیدم . خب بگو چیکارت داشتن! چی شده که شما دو تا مثل ...
- لا اله الا الله! ولم کن. من بد بختی خودم بسمه. آروم باش میگم چی شده.
گریه ی رها قطع شد. سکوتی وحشتناک جای صدای گریه اش را گرفت.
خسته بود .چشم هایش میسوختند . اما خوابش نمیگرفت.
گهگاهی صدای پدر ومادرش را میشنید . به آرامی با هم صحبت میکردند .
اشکهایش دوباره سرازیر شدند. احساس میکرد هیچ کس را ندارد.
هیچ کس نبود . باز هم تنها شده بود . اما این بار تنهایی آزارش میداد. کسی را میخواست تا آرامش کند، راهی را نشانش بدهد . برای اولین باربود که فکرش کار نمیکرد. نمیتوانست اعداد را جای فرمول ها بذارد. نمره ی مثبت را کس دیگری گرفته بود .
این لکه ، این نگرش بد نسبت به او دیگر هرگز از بین نمیرفت . حالا بد شده بود . امروز که از خواب بیدار شد ، خوب بود ولی حالا بد شده بود.
دیگر چیزی نفهمید.
* * *
- رها بیا ناهار بخور.
خوابش برده بود ؟کی؟!
به زحمت از جایش بلند شد . لباس های مدرسه اش را هنوز به تن داشت . با اکراه دکمه های مانتو اش را در آورد . مو های لختش را به عقب انداخت ودوباره روی تخت ولو شد.
- رها نشنیدی؟ میگم ناهار حاضره.
صدای مادر بی تفاوت تر از همیشه بود. مثل نگهبانی که زندانی اش را برای نهار صدا میزند. دیگر برایش مهم نیست زندانی چه احساسی دارد. فقط باید وظیفه اش را انجام دهد.
چند دقیقه بعد رها سر میز بود . هیچ کس هیچ چیز نمیگفت . درست برعکس همیشه که هرکسی سر میز ناهار حرفی برای گفتن داشت.
مدتی که گذشت ، مادر پرسید
- مسعود بعد از ظهر جایی میری؟
- آره کلاس دارم.
پدر رها معلم بود. یکی از معلم های سرشناس . شاید رها استعداد فیزیک را از او به ارث برده بود.
- کی برمیگردی؟
- نمیدونم . حدودای شیش و نیم ، هفت .چطور؟
- هیچی . رامین فردا میاد . گفتم بریم خرید .
- باشه . وقتی اومدم حاضر باش بریم.
رامین!
رها باخودش گفت همین یک قلم را کم داشت که فراهم شد. رها و برادرش رامین ، هیچ وقت با هم خوب نبودند.رامین در تبریز دانشجو بود .
تنها در یک مورد رها از صمیم قلب برای برادرش خوشحال شد وآن هم چند ماه قبل بود که خبر قبولی برادرش را از دانشگاه شنید.
خبر را اول رها شنیده بود. از شادی در پوست خود نمیگنجید. کلی سر به سر برادرش گذاشت .
وقتی رامین داشت از ترس سکته میکرد، رها با خنده گفت:
" مبارک باشه آقای دکتر!"
رها او را در آغوش گرفته بود و او از این که در دانشگاه تهران قبول نشده بود ، مثل دختر بچه ها آبغوره گرفته بود.
- رها؟
- بله؟
- چیکار میکنی؟ چراغذاتو نمیخوری؟
- دارم میخورم مامان!
پدر ازجایش بلند شد.
- من دارم میرم بیرون . چند جا کار دارم .
از آشپز خانه بیرون رفت و چند لحظه بعد مادر هم بدون این که توضیحی بدهد از جایش بلند شد.
باز هم تنها ماند.
نمیتوانست غذا بخورد. واقعا توی گلویش گیر میکرد. بقیه غذایش را توی یک ظرف دیگرریخت و آن را در یخچال گذاشت .
وقتی به خودش آمد خانه خالی شده بود . فقط او بود. پس مادر کجا رفت ؟
چرا از او خداحافظی نکردند؟
آرام وقرار نداشت . مدام راه میرفت .
با خودش گفت شاید اگر کمتر به این موضوع فکر کند، همه چیز به حالت طبیعی برگردد.
نمیدانست چکار کند. رها زیاد اهل تلویزیون نبود . فقط اگر برنامه یا فیلم جالبی نشان میداد ( که آنهم ماهی دو یا سه بار بیشتر نبود) پای تلویزیون مینشست. فعلا هم هیچ برنامه ای نداشت. توان درس خواندن هم نداشت. تا کتاب به دست میگرفت، هزارو یک جور فکرو خیال مسخره جلو ی چشمانش رژه میرفتند.
-اون فلش الان کجاس؟
این فکری بود که باعث شد رها کتاب را به گوشه ای پرت کند .
این فلش برایش دردسر ایجاد میکرد. باید آن را از بین میبرد. شاید آن را به پدرش داده باشند.
به اتاق پدر و مادرش رفت . اول از جیب های پدر .
نه! او نمیتوانست چنین کاری بکند. بد ترین و زشت ترین کاری بود که میشد انجامش داد.
به سرعت از اتاق بیرون رفت . چند قدم بیشتر نرفته بود که دوباره وسوسه شد. مجبور بود! اگر دوباره یک اتفاق دیگر بیفتد ...
به اتاق برگشت . بدون هیچ معطلی به طرف کمد پدرش رفت . تمام لباسها ، جیب های همه شان را گشت . توی هیچ کدامشان نبود . باید منتظر میماند تا پدر بیاید . حتما توی جیب همان لباسی بود که پوشیده .
سراغ کمد مادر رفت ، همه ی لباس ها ، همه ی کیف ها ، حتی توی لوازم آرایش را هم گشت . عصبی شده بود. لباسی راکه دستش گرفته بود روی تخت پرت کرد . روی زمین نشست . باز هم گریه کرد. به دیوار اتاق تکیه کرد. هیچ وقت این قدر احساس در ماندگی نکرده بود .
آرام که شد ، اتاق را مرتب کرد. وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است ، از اتاق بیرون رفت . لابه لای همه سی دی ها، لباس ها ی باقیمانده ی رامین و حتی توی قابلمه ها را هم گشت . اما خبری نبود.
خسته بر روی مبل افتاد. ساعت شش و نیم شده بود! چقدر زود گذشت! هوا داشت تاریک میشد.
با صدا ی زنگ تلفن از جا پرید .
- بله؟
- سلام ! چطوری؟
- سلام خوبم.
- چه خبر؟
- هیچی.
- مامان خونس؟
- نه. نه مامان خونس نه بابا.
- پس وقتی اومدن...
صدا برای چند لحظه قطع شد .
-الو؟ الو؟ رامین؟
-الو ! هان میگفتم بهشون بگو من اومدنم قطعیه! قرمه سبزی ... نیما خفه شو یه دقیقه...
صدای قهقهه ی چند نفر به گوش رها رسید.
- چه خبره اونجا؟
- هیچی بابا ! بچه ها مهمونی گرفتن... داریم حالشو میبریم!
- ِا؟ جالبه!
- چیزی شده؟
- نه! بگو صدای اون آهنگو کم کنن!
- باشه ، حتما! پس من فردا اونجام.
- خب .
- مطمئنی چیزی نشده؟
- آره. تو مطمئنی چیزی نشده؟ تو الان نباید درس بخونی؟!
رامین خندید.
- پس آخه تو چرا این جوری هستی رها؟
- چجوری؟
- هیچی. فردا میبینمت.
- رامین!
- هان؟
- هیچی خداحافظ.
- رها ولی یه چیزی شده ها !
- نه! خداحافظ.
رها دیگر منتظر جواب برادرش نماند . ترسید اگر چند کلمه ی دیگر هم حرف بزند ، همه چیز را بگوید.
دوباره روی مبل دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت . برایش جالب بود . او را این جا به خاطر گناه نکرده اش بازخواست میکردند و برادرش... رها به صدای قهقهه ی آن ها فکر کرد. و ?

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده