مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» رمان رها قسمت2

رسیدیم قسمت دومش

نظر فراموشت نشهههه

ممنون

مان رها

پدر بود ، مادر بود و رامین . کنار رها نشسته بودند . یک چیزی توی دست رامین بود . رها نمیفهمید چه خبر است.
بله! خواب بود! قبل از این هم رها چند بار این طوری شده بود . خواب میدید. اما میفهمید دارد خواب میبیند . مفهمید هیچ چیز واقعی نیست.
- الهی من قربونت برم رها !
مادر تنش را روی رها انداخت . رها احساس خفگی کرد . رامین سعی کرد مادر را از رها جداکند.
- مامان ! چته؟! نمیبینی حالش خرابه؟
- بهتری بابا ؟
- ممنون بابا . بهترم!
پدر سرش را برگرداند و به سمت دیگری نگاه کرد.
رها با خودش گفت این خواب نیست! واقعی است ! همه چیز خیلی طبیعی است . دلش میخواست از آن ها هم بپرسد آیا خواب میبیند یا واقعی است.
- واقعیه؟!
یکدفعه پدر سرش را به سمت رها برگرداند. مادر دهانش باز مانده بود.
وبعد صدای خنده ها ی رامین راشنید.
رامین بود که میگفت.
- هنوز منگه!
بعد به رها نگاه کرد و گفت:
- نه! دوربین مخفیه!
و دوباره خندید. بعد گفت:
- خب از آدمی که فشارش شیش روی هشت بوده ، از این بیشتر انتظار نمیره!
و رها مطمئن شد که واقعی است.
گرسنه بود . احساس میکرد توی دلش را خالی کرده اند .
- رها چیزی میخوری مادر؟
- آره .گشنمه .
- الان میرم برات یه چیزی آماده میکنم .
مادر رفت وپدر هم به دنبالش. رها دلش میخواست گریه کند . روز اول داشت تمام میشد و او هنوز هیچ راهی ... چرا!! کم کم داشت همه چیز را به خاطر می آورد. مقاله ی شیمی ! به یاد آورد داشت یک چیزی از توی یخچال برمیداشت. و بعد انگار از حال رفت.
- زندگیتو مدیون دکتر دلسوزی هستی که الان روبروت نشسته!
رها خندید. هنوز یک سال هم نشده بود که برادرش به دانشگاه میرفت. دکتر! چه پررو!
-برو بابا! یه فشار گرفتنو منم بلدم !
- رها ول کن این حرفارو . ببین فلش دست اینا نیس. باید تو مدرسه دنبالش بگردی.
- چی ؟ تو از کجا میدونی؟!
- انگار حالت خوب شد!
- جواب منو بده ! میگم تو از کجا میدونی؟
رها از جایش بلند شد.
- رها بخواب ببینم ! داری می میری! بخواب برات توضیح میدم . دختره ی خرابکار!
به زور رها را سر جایش خواباند. ادامه داد:
"باهاشون حرف زدم . گفتم این مسخره بازیا چیه راه انداختین ؟حاضرین دخترتون به این روز بیفته ولی شماها دست از این کاراتون بر ندارین؟ اصلا مگه شما دخترتونو نمیشناسین ؟ اون کودنی که من میشناسم اصلا عرضه و لیاقت همچین کارا ی با عظمتی رو نداره!..."
- رامین! احترام خودتو نگه دار.
- وسط حرفم نپر! خلاصه کلی نصیحتشون کردم !! بعدشم نقشمونو بهشون گفتم که دیگه این قدر به توی بد بخت بینوا گیر ندن.اونا هم گفتن فلش دستشون نیست. اگه رها بهش احتیاج داره ، باید از مدرسه بگیره.بنابر این ، تو فردا مستقیم میری دفترمدرسه ، میگی فلشو میخوام. بگو میخوام اسم صاحب مقاله رو نشونتون بدم . اگرم مقاله مال کس دیگه ای بود ، بیا پیش خودم ، یه فکری میکنیم. با اون دختره مهتاب هم اصلا حرف نزن. فقط معاونا. باشه؟
- خوابم میاد.
- باشه رها؟
- باشه .باشه.
میخواست از برادرش تشکر کند. اما انگار توان هیچ کاری را نداشت. خسته بود . آنقدر خسته که حتی نمیتوانست فکر کند.پلک هایش سنگین شده بودند. چشمانش را بست.
دیگر به هیچ چیز فکر نمیکرد.
- رها! رها پاشو داریم میریم . زود باش دیگه ! دیرشد! اگه دیر برسیم خیلی بد میشه ها!
- الان بیدارمیشم.
- بدو ! مردم منتظرن!
وقتی چشم هایش را باز کرد ، فقط خاک بود و خاک بود و خاک.
- این جا کجاست؟
- قبرستون.
- این جا چیکار میکنیم؟
- قراره مقالتو بخونی دیگه !
این زن کی بود؟ چقدر شبیه معاون مدرسه بود! نه... مادرش بود!... کی بود؟
رها سر یک قبر نشست. مقاله را باز کرد. اما توی هر صفحه ای که باز میکرد ، زن عریانی دراز کشیده بود و به او نگاه میکرد. چقدر شبیه خودش بود!
رها ترسید. نباید این مقاله به دست کسی بیفتد. وگرنه او را میکشند!
کسی از داخل قبر فریاد زد:
"رها ! بخون دیگه!"
دستی از قبر بیرون آمد. دست رها را محکم گرفت . آن را تکان داد.
- دیگه داری خستم میکنی!
رها فریاد زد.
- ولم کن!
- رها!
مادر بود که کنارش نشسته بود .رها خود را در آغوش مادر انداخت.
- چیزی نیس دخترم . چیزی نیس. خواب بود . تموم شد.
خواب بود . رها نمیدانست بخندد یا گریه کند . قلبش داشت از جایش کنده میشد. نفس هایش به قدری تند بود که احساس خفگی میکرد.
- چراغو روشن کن مامان.
نور چراغ چشمانش را به درد آورد.
- چیزی میخوای برات بیارم ؟ شامتم که نخوردی!
- نه . گرسنه نیستم . میشه دیگه بری؟
- نمیخوای کنارت بخوابم؟
- نه . میخوام تنها بمونم. اگه میشه برو.
- نمیترسی مامان؟
- نه! بروبیرون!
رها از لحن حرف زدن خودش تعجب کرده بود . از خواسته اش هم تعجب کرده بود. هروقت خواب بدی میدید ، سریع مادرش را صدا میکرد . اما این بار... آن دست، مال کی بود؟ ای کاش میفهمید.
تا صبح خوابش نبرد.
تا صبح داشت فکر میکرد. یک ترس عجیب ، توی تمام وجودش لنگر انداخته بود . انگار میترسید کار دیگری بکند . احساس میکرد با هر قدمی که بر دارد ، به یک کابوس واقعی نزدیک تر میشود . برایش کمی خنده دار بود. مسئله آنقدر ها هم عجیب و پیچیده نبود. یک کسی به او تهمت زده بود . نه تهمت قتل ، نه تهمت دزدی و نه تهمت ها ی وحشتناک دیگر... به او تهمت دیدن فیلم ها ی غیر مجاز زده بودند.
و البته از نظر پدر ومادرش ، دوستی با یک پسر. تهمتی که برای رها فقط در حد یک تهمت بود . اما برای خیلی از هم سن و سال هایش واقعیتی بود که اطرافیانشان با آن کنار آمده بودند.
هرچه قدر سعی کرد این حرف ها را به خود بقبولاند ، هنوز احساس میکرد با یک مشکل عجیب و حل نشدنی روبرو است.
و حالا ترس بیشترش از آینده بود. اتفاقاتی که قرار است در آینده برایش پیش بیاید و مشکلات غیر قابل پیش بینی دیگر.
تا صبح نخوابید.

 

داشت فکر میکرد . به خیلی قبل پیش . به شش سالگی اش.
وقتی شش سالش بود ، مادرش یک بار به او گفته بود ، خدا هر روز ، یک ثانیه را به آدم هدیه میکند. توی این ثانیه ، هر آرزویی که بکنی برآورده میشود.
بعضی وقت ها رها از خدا جایزه میگرفت .
مثلا آرزو میکرد مادرش او را به خاطر نمره ی کمش دعوا نکند . یا آرزو میکرد معلم ، آنروز مشق های اورا نگاه نکند. آرزویش برآورده میشد.
به امروز فکر میکرد ، و به آرزویش . ای کاش حرفش را باور کنند.
رها از خانه تا مدرسه را یک ریز زمزمه کرد:
"همه چی درست بشه ، همه چی درست بشه ... "
امید وار بود ثانیه اش توی همین زمان افتاده باشد.
اشکی گوشه ی چشمش نشست . دستانش را زیر بغلش برد تا شاید گرم تر شود.
وقتی رها به مدرسه رسید ، هوا سرد تر شده بود . حالا دانه های یخ زده ی برف روی زمین میریختند . ابر های سیاه ، آسمان را محاصره کرده بودند و سایه ی سردشان ، روی زمین مرده، لنگر انداخته بود .
به طرف دفتر مدرسه رفت . قدم هایش آرام اما محکم بود . حالا میتوانست همه چیز را ثابت کند .
- کجا داری میری؟
سر جایش خشک شد . صدا هنوز توی گوشش بود.
برگشت . توی چشم های مهتاب خیره شد. احساس کرد یک ترس عجیب توی چشم هایش موج میزند ، یک جور شکست .
- چیه ؟ ترسیدی؟
- آره ! از آدم بی احساسی مثل تو باید ترسید. از تو هر کار وحشتناکی بر میاد!
رها به لب ها ی دختر خیره شد . میلرزیدند . انگار داشتند خودشان ر ا برای یک دعوای حسابی آماده میکردند.
برگشت وبه راهش ادامه داد.
کسی شانه اش را گرفت.
- من بهت اجازه نمیدم بهم تهمت بزنی.
رها برگشت . لب خند زد . یک جور لبخند غمناک توی چهره اش بود .
- خیلی به درس شیمی علاقه داری . مگه نه؟
مهتاب ساکت ماند . انگار منظور رها را نفهمیده بود .
- چی میگی؟!
- نفهمیدی؟! میفهمی!
و به راهش ادامه داد. مهتاب سر جایش ایستاده بود. برای رها عجیب بود که چطور متوجه منظورش نشده .
کسی توی دفتر نبود . تصمیم گرفت به کلاس برود . وسایلش را انجا بگذارد و دوباره برگردد.
حالا مهتاب پشت سرش بود .
- رها صبر کن . چی گفتی؟ شیمی؟! چه ربطی داره ؟
- گفتم که ! میفهمی خانم مقاله نویس!
حالا به طبقه ی خودشان رسیده بودند.
- رها! وایستا!
رها با شتاب به سمت کلاس میرفت . وسایلش را روی صندلی اش گذاشت .
دوباره از کلاس خارج شد.
یک دفعه یک دست، سفت پیچید دور دستش .
- وایستا! جواب بده! چه فیلمی میخوای بازی کنی؟ هان ؟ هان؟
صدای مهتاب حالا مثل یک جور جیغ خفیف بود. یک جور فریاد ...
- دیگه داری خستم میکنی!
یکدفعه قلب رها از کار افتاد. به یاد خواب دیشبش افتاد ، و به دستی فکر کرد که از قبر بیرون آمد و دستش را محکم گرفت .
رها فریاد زد:
- ولم کن ! نمیخوام باهات حرف بزنم!
- مگه دست خودته؟ چی میخوای بری به اونا بگی؟ هان؟ جواب بده دیگه! چرا لال شدی؟
- ولم کن...
وبا یک حرکت سریع رها را از خود دور کرد .با تمام نیرویی که داشت، اورا به عقب هل داد.دیگر پشت سرش را نگاه نکرد . به راهش ادامه داد.
میدانست مهتاب هم به دنبالش میاید. تصمیم گرفت دیگر هیچ چیزی به او نگوید . معاون ها خودشان همه چیز را برایش روشن میکردند.
همه چیز ، برای همه روشن میشد.
یکدفعه سر جایش ایستاد. کسی دنبالش نبود . شاید مهتاب سر کلاس برگشته بود.
هنوز همان جا ایستاده بود که یک صدای " گروپ" پیچید توی گوشش . صدا خیلی خفیف بود . انگار از ته یک چاه در می آمد . از ته یک قبر.
و صدای جیغ وحشتناک یک نفرتوی مدرسه پیچید.
یک لحظه احساس کرد یکی از بالا یک سطل آب سرد ریخت روی سرش.
در عرض چند ثانیه ، کلاس ها خالی شدند . جمعیت به سمت پله ها هجوم آورد.
و رها ، بی اراده به جمعیت پیوست .از پله ها پایین رفت .
میدانست چی شده . مطمئن بود . اما نمیتوانست باور کند.
هر کس چیزی میگفت . سعی کرد از حرف هایشان سر در بیاورد .بین آنهمه صدا ، یکی از صدا ها پیچید توی مغزش:
"مرده ! معلومه!"
نمیتوانست روی پا ها یش بایستد . احساس کرد بند بند بدنش میلرزد. گریه اش گرفته بود .
چیزی نمیفهمید . آدم ها از کنارش رد میشدند و میگذشتند . صورت هیچ کدام را نمیدید.
معاون ها جیغ میزدند:
" برو کنار دخترم . راهو باز کنین..."
به طبقه ی اول رسید . ایستاد . دستش را از نرده گرفت. دیگر نمیتوتنست راه برود. دلش میخواست بزند توی سرش... میخواست زمین دهان باز کند، اورا قورت دهد و دوباره بسته شود.
اما انگار پاها مال خودش نبودند . انگار کس دیگری به جای او به سمت جلو قدم بر میداشت.همه ی بچه ها را کنار میزد . جلو میرفت .
از یک محدوده به بعد ، دیگر نمیگذاشتند کسی جلو تر برود.
از همان فاصله دید. رها دستش را دید. همان دستی که تا چند دقیقه ی قبل با قدرتی شگرف دستان رها را به اسارت گرفته بودند ، حالا بی اراده ، روی زمین افتاده بودند.
رها صاحب دست هارا میشناخت : "مهتاب! "
حالامهتاب آرام روی زمین دراز کشیده بود . تنها چیزی که این آرامش را بر هم میزد، دایره ای از خون بود که بالا ی سرش درست شده بود و لحظه به لحظه قطرش زیاد تر میشد!
خون مثل یک اقیانوس عظیم ، تمام وجود مهتاب را در خود غرق میکرد . زمین را چنگ میزد و پیش میرفت .
آرام روی زمین دراز کشیده بود اما رها صدا ی غیر قابل تحمل خرد شدن هر کدام از استخوان هایش را حس میکرد.
دیگر صدایی نمیشنید. انگار فریاد های معاون ها توی گلویشان خشک میشد.
ناخود آگاه ، پاهایش سست شد. بی حال رو ی زمین زانو زد. چند ثانیه ، چند دقیقه همان طوری روی زمین نشسته بودخدا میداند. همه ی اتفاقات از جلوی چشمانش عبور کردند . کی فکرش را میکرد؟!
رها هنوز گیج بود . چی شد؟ آخر او که کاری نکرد! او فقط سعی کرد مهتاب را از خودش دور کند . حتی عصبانی هم نشد! فقط ترسید!
ترسید! حالا هم ترسیده بود . آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست نفس بکشد . انگار یک مشت باد توی صورتش سیلی میزد و راه نفس کشیدن را می بست. یک مصیبت بزرگ! هر چند رها هنوز نمیتوانست به درست درک کند یک مصیبت بزرگ یعنی چه؟
آدم کشتن یعنی چه؟!
- کار اون بود! خودم دیدم ! اون کثافت مهتابو پرت کرد!
- راس میگه خانم! منم دیدم!
رها از جایش بلند نشد . حتی سرش را هم تکان نداد . کجا را میتوانست نگاه کند؟ کجا میتوانست برود ؟ جایی جز زندان هم بود؟
انگشت های اتهام یکی پس دیگری به سویش نشانه میرفتند .اما او هیچ کاری نمیکرد . مثل آنهایی که سر قبر کسی مینشینند ، بی رمق به نقطه ای خیره نگاه میکرد.
مهتاب را کشته بود . سر یک مسخره بازی، مهتاب را کشته بود.
به چشم های مهتاب فکر کرد . به چشم های سبز مهتاب فکر کرد. وبه میله های زندان .
لنگه کفشی از پشت به سرش خورد . کسی ضجه میزد:
- اون دوست منو کشت! دوستمو کشت!وحشی! ...
باز هم چند تا سایه ی سیاه به طرفش دویدند و او را از زمین جدا کردند .
نگاهش از روی چشم های گریان مقابلش سر خورد.
از خودش پرسید بعد از این چه خواهد شد؟ چکارش میکنند؟
چند روز میشد ؟ چی شد ؟
داشت فکر کردن را به یاد می آورد . حالا میتوانست نور قرمز ماشین پلیس را به خاطر بیاورد . و لحظه ای که یکی یک دستبند سفت و سرد را به دستش بست . آن لحظه سرش پایین بود . داشت زمین را نگاه میکرد . فکری در کار نبود . زمین بود و او بود و گوشه ی یک چادر سیاه که بر سر زن کناری نشسته بود.
و یک آدم که خوابیده بود . یک ملافه ی سفید انداخته بودند رویش. ملافه نه ! کفن بود . اورا هم سوار یک ماشین کردند . و رفت به یک جای دور.
وهاله هایی از آدم های کوتاه و بلند را به یاد آورد که به دنبالش میدویدند. فقط میدویدند . مثل بچه هایی که به دنبال یک بادبادک رها شده توی آسمان بدوند ، دنبال دستان بسته ی رها میدویدند .
بدون این که عکس العملی نشان دهد سوار ماشین پلیس شد . درست مثل یک آدم مسخ شده .
حالا میتوانست به یاد بیاورد . او را بردند به یک اتاق سرد . روی دیوار یک چیز هایی نوشته شده بود .او همه شان را تار میدید. همه شان را مثل یک دایره ی خون میدید که بالا ی سر یک دختر مرده خود نمایی میکند . همه شان را مثل تفی میدید که بیاندازند توی روح آدم .مثل بغضی میدید که بنشیند گوشه ی گلو و آنقدر گلویت را قلقلک بدهد که اشکت در بیاید .
همه چیز را مثل یک طناب محکم میدید.
تو ی اتاق چند تا زن نشسته بودند . و رها چهره ی هیچ کدام را به یاد نمی آورد . سرمای آن شب را به یاد آورد که تا صبح بیدار ماند . مثل یک دیوانه . آن شب به هیچ چیز فکر نکرد. به هیچ چیز . فکرش را زنده به گور کرده بودند .
روز بعد اورا از اتاق بیرون آوردند . یک لباس دیگر تنش کردند . دستش را به یک دست دیگر قفل کردند . رفت توی یک اتاق دیگر. مادر بود و پدر . یک چیز هایی به او گفتند . مادر داشت گریه میکرد . خیلی هم بد گریه میکرد . رها دلش میخواست به او بگوید : گریه نکن ! ولی نمیتوانست . قدرتش را نداشت .
یکی جیغ زد . مادر بود ! داشت جیغ میزد . رها را از اتاق بیرون بردند . رفت به همان اتاق سرد وتو سری خورده ی قبلی . بین همان چند زن دیگر . نشست سر جایش . به زمین خیره شد . دهانش خشک شده بود .دیگر خبری از اقیانوس نبود . دهانش طعم مرگ میداد . طعم یک دنیای سیاه ووحشتناک .
بعدش چی شد ؟ شاید خوابیده باشد . شاید ! چند روز گذشت ؟ چی شد؟ چکار کرده بود؟
اصلا مگر کسی را به خاطر یک فلش می اندازند زندان؟؟ نه! حتما یک چیز دیگری هم شده ! چی شده؟ چی شده؟
- چی شده؟
اشکی از گوشه ی چشمش افتاد روی زمین . دلش میخواست بمیرد . چی شده؟ چرا این طوری شد؟
ای کاش میشد فریاد زد. نه نمیشود . دعوایش میکنند . اگر جیغ بزند دعوا میشود ! آن وقت شاید یکی بمیرد ! آره یکی مرده ! یکی را کشته بود . برای همین آن جا بود . وای ! چقدر بد شد که یکی را کشته ! کاش این طوری نمیشد .کاش این طوری نمیشد...
داشت راه میرفت . باز هم دستش را بسته بودند . یک زن هم همراهش بود . بوی عرق میداد .
رفت به یک اتاق دیگر. زن دستانش را باز کرد . چرا دستانش را باز کرد؟ نکند میخواهند اعدامش کنند ؟ نه ... زیر هجده ساله ها راکه اعدام نمیکنند . پس چرا دستش را باز کردند؟
- چرا دستمو باز میکنی؟ هان؟ ببند...
زن اعتنایی نکرد.
- ببند بهت میگم ! دستمو ببند!
زن سرش را بلند کرد .با تعجب به چشم های رها خیره شده . رها ترسید . اشک توی چشم هایش جمع شد . نمیدانست چکار کند .شاید اگر التماس کند دیگر اعدامش نکنند . صدایش میلرزید.
- ببین من باید بگم چی شده .ترو خدا بهم فرصت بدین .نه ! تروخدا !...
به هق هق افتاده بود . نشست روی زمین و زن را یه زمین انداخت .
- من نمیخواستم ! به قرآن نمیخواستم ! من فقط هولش دادم .مال من نبود اون عکسا ! مال خودش بود . از رامین بپرس ...
زن دستان رها را گرفت .
- نترس ... کسی کاریت نداره
رها یکدفعه ساکت شد . به چشم های زن نگاه کرد .زن اشک های رها را پاک کرد . او را از جایش بلند کرد . و به طرف یک صندلی برد . رها روی صندلی نشست . سرش را با دستانش گرفت . چقدر خوابش می آمد ! سرش را بلند کرد.
این مرد کیست؟ چقدر شبیه به بازیگر مورد علاقه ی اوست . دو باره سرش را پایین انداخت .
- سلام .من مقیمی هستم . وکیل شما .
دوباره مرد را نگاه کرد .
- وکیل؟ وکیل چی؟!
مرد بی آن که حرفی بزند ، رها را نگاه کرد . رها حرصش گرفت.
- وکیل چی میگم؟
- شما متهم هستی به قتل . کسی رو لازم نداری بهت کمک کنه؟
تمام مو های تنش سیخ شد . قتل ؟ قتل چی؟ کی؟
- من؟ من قاتلم؟؟
- شما خودتون چند لحظه پیش به اون خانم نگفتی یکی رو هول دادی؟
یادش آمد . یکی را هول داد. خیلی محکم . آره ! مهتاب بود . مهتاب را کشته بود . ای وای ! چقدر وحشتناک . دستش را به پیشانی اش مالید . دیگر نمیتوانست خودش را نگه دارد . اشک هایش ریختند . صورتش را با دست هایش گرفت . شروع کرد به زاری کردن . هق هق هایش حالا به یک جور ضجه شباهت داشتند.
مرد سکوت کرده بود . رها زمزمه کرد:
- حالا چیکار کنم؟
اشک هایش را پاک کرد . با پشت دست چشم هایش را مالید . نگاهش به چشم های مرد افتاد . یک حلقه ی اشک توی چشم های مرد برق میزد...
با خودش گفت چقدر این جا آزار دهنده است . سرد تر از دستبندی است که تا چند لحظه ی قبل به دستش بسته بودند .
مرد چشم هایش را با انگشت شستش فشار داد . صدایش را صاف کرد. گفت:
- میخوام از اون لحظه برام توضیح بدی. چی شد؟ چرا این کار رو کردی؟
- میگفتن من ... من که آخه ... منی که تا حالا یه بارم ... میخواستن شلاقم بزنن...
دستانش شروع به لرزیدن کردند . لب های خشکش را به هم فشار داد .
با صدایی لرزان ادامه داد:
- آخه به من میاد؟ من از این کارا کنم؟ رامین میدونه! از اون بپرسین ... مال من نبودن ! به خدا مال من نبودن ... به امام حسین مال من نبودن ...
گریه نمیگذاشت درست حرف بزند.
- گفتن من... منو داشتن اخراج میکردن! اگه اخراجم کنن من بیچاره میشم ! آقا به همین خدا من هیچ کاری نکردم!
- باشه . آروم باش...
- اگه اخراجم کنن چیکار کنم؟
- ساکت ...
- آقا شما بگو ! مگه میشه من ... منی که عاشق مادرمم... مادرم... مادرم کجاست؟
حرف های مرد را نمیشنید . به مادر فکر میکرد .دلش میخواست بپرد توی بغلش . با دست هایش دو کمرش را بگیرد ، بویش کند و دیگر تکان نخورد . دلش میخواست دوباره رگ های قلمبه شده ی دست مادرش را ناز کند . دلش میخواست آرام شود .
حرف ها ی مرد را نمیشنید . صدای گریه ی خودش را هم دیگر نمیشنید . صدای مادرم کجاست ها ی خودش را هم نمیشنید. فقط یک صدا را میشنید.
صدای برخورد یک بدن به زمین . انگار بدن را از چند طبقه هول داده بودند. چقدر فاصله کم بود . به بلندی چند ثانیه . بعد استخوان ها تکه تکه شدند . و خون ... درست مثل یک برکه ی قرمز بالا ی سر مرده جاری شد.
باز هم هاله ها ... این بار همه سیاه بودند .سیاه سیاه سیاه....
* * *
- خوبی دختر جون؟
زن به کناری اش طعنه زد: چی چی بود اسمش؟
- رها فک کنم .
- رها ... خانومی ... پاشو بینم ...
زن انگشتانش را به طرف صورت رها آورد:
- الو ... مردی؟ ده یچی بگو دیگه .
رها عصبی شد . انگشت ها ی دراز زن کلافه اش میکرد . با چشم هایی نیمه باز ، دستش را به انگشت های او کوبید.
- اِ! چرا همچین میکنی دیوانه؟! پاشو ببینم...
بی اعتنا به ناسزا های زن ، چشم هایش رابست . به حماقت خودش فکر کرد. ای کاش هیچ چیز را به یاد نمی آورد.
مثل یک خواب بود .
* * *
از ماشین پلیس که پیاده شده بود ، او را برده بودند به یک اتاق تاریک و کوچک . چند تا آدم دیگر هم آن جا بودند . و یک مرد میانسال پشت میز نشسته بود .
از او سوال هایی پرسیده بودند .سوال ها ی آزار دهنده مثل استفراغ از دهانشان بیرون میریخت .
نام ، نام خانوادگی ، این که میداند چرااین جاست یانه ، این که قبول دارد مرتکب قتل شده یا نه . ..
او جواب همه را داده بود . مثل یک آدم مسخ شده همه ی اسرار را فاش کرده بود . گفته بود که قبول میکند دوستش را از سه طبقه پرت کرده.اعتراف کرده بود که یکی را کشته . سر یک بچه بازی ... یکی را کشته .
یک خودکار به او داده بودند و یک کاغذ . بالا ی کاغذ کلماتی نوشته شده بود که به خاطر نداشت .
باید مینوشت . باید صحنه ی قاتل شدنش را توصیف میکرد . رها انشایش خیلی خوب بود . بلد بود چطور صحنه های عجیب و غریب را توصیف کند.بلد بود صحنه هایی راتوصیف کندکه باور کردنشان از سخت هم سخت تر است .
با خودکار روی کاغذ را چنگ انداخت . نمی نوشت. باز هم چنگ انداخت . بجز یک رد بی رنگ هیچ ردی نمانده بود .
شاید نباید مینوشت . شاید باید دروغ میگفت . آره ! ای کاش دروغ میگفت . ای کاش کاری را میکرد که تا به امروز نکرده بود .مردم دروغ ها را راحت تر باور میکنند .
ولی آنوقت یک چیز ... آنوقت چشم های سبز مهتاب تا آخرین نفس مثل یک طناب سخت که بپیچند دور گردنت ، زندگی را از او میگرفت . آنوقت همه ی زندگی اش جهنم میشد . جهنم تر از جهنمی که الان تویش بود .
مرد میانسال یک خودکار دیگر به او داده بود .
رهاآن لحظه ، بی هیچ معطلی همه چیز را نوشت.
چشم هایش را باز کرد. زن ها هرکدام به یک طرف رفته بودند.
به یاد مهتاب افتاد . به آخرین بار که نگاهش کرده بود فکر کرد . مهتاب ترسیده بود . چشمهای سبزش می درخشیدند .
یکی چیز هایی گفته بود . رها فقط حرکت لب هایش را به یاد داشت .
بعد رها سرش را برگردانده بود به یک طرف دیگر . نه ! قبلش مهتاب را هول داده بود .بعد سرش را برگردانده بود یک طرف دیگر.
ومهتاب از سه طبقه پرت شده بود ... و مرده بود .
رها داشت بیدار میشد . داشت از آن دنیای عجیب و غریب بیدار میشد . کم کم داشت درک میکرد که چکار کرده .
حالا که بیدار شده بود ، دلش میخواست برگردد به همان دنیای بی خبری . چون واقعیت وحشتناک تر از کابوس های شبانه اش بود .
و این نفرت غیر عادی از خودش ، داشت دیوانه اش میکرد . احساس میکرد منفور ترین آدم روی زمین است . وقتی به چشم های مهتاب فکر میکرد ، نفرتش بیشتر میشد . و چشم های مهتاب مدام جلوی چشم هایش رژه میرفتند.
تکیه اش را به دیوار داد. دستش را انداخت لابه لای موهای گره خورده اش . به زمین خیره شد .
به اشک هایش اجازه داد بریزند . اجازه داد چشم هایش برای یک آدم بی کس ، یک آدم تنها ، یک دختر بد جنس ، یک آدم کش... اجازه داد چشم هایش اشک هایشان را بریزند . برای هر کسی که بود ، مهم نیست . چون داشت آتش میگرفت . فقط اشک میتوانست این آتش را خاموش کند .داشت منفجر میشد ، داشت از غصه میترکید .
نفهمید کی اشک هایش به هق هق تبدیل شده بودند . داشت بلند بلند گریه میکرد.
دختری که چند سال بزرگتر از خودش به نظر میامد ، به طرفش دوید. در آغوشش گرفت. داشت یک چیز هایی توی گوش رها زمزمه میکرد:
- هیس ... آروم باش ... درست میشه .
گریه ی رها شدید تر شد.
- این جوری نکن ... گرفتاری واسه همه هس . منو داری؟ بار سوممه افتادم این جا . هر دفعه هم یکی دو شب بیشتر طول نکشیده . بابا بازداشتگاه اصلا جای باحالیه! تو تازه یه شبه این جایی . وایستا از دفعه ی بعد خودت میخوای بیفتی این جا... درست میشه... هیس... آروم باش...
گریه امان رها را بریده بود .
- درست نمیشه!
- چرا ! بی خیال آبجی... چند روز بیشتر طول...
- درست نمیشه!نه ! دیگه برنمیگرده! من کشتمش...
رها احساس کرد دست هایی که تا چند لحظه ی قبل محکم اورا گرفته بودند و داشتند نوازشش میکردند ، یکدفعه شل شدند .
دختر سرش را بلند کرد . چشم هایش یک جور عجیبی شده بودند . انگار که ترسیده بود ، شاید هم تعجب کرده بود. دستش را از شانه ی رها برداشت . درحالی که نشسته بود ، یکی دو متر عقب تر رفت . داشت یکی چیزی با خودش میگفت.
دادگاه جای عجیبی بود . رها قبلا توی تلویزیون دادگاه را دیده بود . توی تلویزیون ، یا توی برنامه های اجتماعی ، آدم هایی را دیده بود که با دست های بسته ، با یک سرباز کشان کشان به سمت دادگاه میرفتند .
قاضی هایی را میدید که با قیافه ای حق به جانب مینشستند و نظر میدادند . گاهی وقت ها یکی از آن طرف اتاق شروع میکرد به بد و بیراه گفتن و بعد قاضی ساکتش میکرد ، گاهی اوقات هم او را خارج میکردند.
گاهی خود رها هم نظر میداد. او هم قیافه ای حق به جانب میگرفت و میگفت: من که میگم هر بلایی سرش بیاد حقشه! و فکر میکرد چه نظر منصفانه ای!
به حال خودش خنده اش گرفته بود . دستش را بسته بودند به دست یک زن دیگر. داشت از پله های شلوغ دادگاه بالا میرفت . چند بار نزدیک بود بخورد زمین . چادری که سرش کرده بودند کمی برایش بلند بود .
گاهی پاهایش شل میشد. احساس میکرد دیگر نمیتواند راه برود .
رها هرگز در زندگی اش این همه ترس را تجربه نکرده بود .
به طبقه ی بالا که رسیدند ، رها از دور چهره های آشنا را شناسایی میکرد. مادرنشسته بود روی صندلی و به یک گوشه زل زده بود . پدر صورتش را بادست هایش پوشانده بود . رها او را از دست های لرزان ، از انگشت های استخوانی اش شناخت .
به فاصله ی چند متر از پدر ومادرش ، پدر و مادر دیگری نشسته بودند .
رها تحمل نگاه کردن به آن ها را نداشت . نمیتوانست به زن سیاه پوشی که دست همسرش را محکم فشار میداد و مدام لرزش سر داشت نگاه کند.
برق قطره اشکی که از گوشه ی چشم مرد افتاد ، چشم رها را اذیت کرد. رها چشمانش را بست . ای کاش این جا نبود .
مادر دوید طرفش . رها را در آغوش گرفت . رها بوسه ای به گردنش زد . پدر از دور به او سلام کرد و دوباره برگشت طرف صندلی اش . وقتی از کسی دلخور بود بی محلی میکرد . حتی اگر آن کس دخترش باشد . و حتی اگر قرار باشد او را اعدام کنند، پدر باز بی محلی میکرد.
راهروی دادگاه بوی نم میداد. بوی عرق ، بوی خستگی و ترس . رها به همراه زنی که حالا دیگر بخشی از خودش شده بود روی یک صندلی نشست . سرش را پایین انداخت . دستانش را به هم فشرد . به یاد روز هایی افتاد که یک امتحان سخت داشت. زمزمه کرد:الله لا اله الا هو الحی القیّوم...
هیچ امتحانی سخت تر از امتحان امروز نبود .
چشمش به زن سیاه پوشی افتاد که چند متر با او فاصله داشت . برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد . زن ضجه ای زد.رها احساس کرد بدنش دارد میسوزد .
سرش را پایین انداخت . ادامه داد: لهُ ما فی السَماواتِ وَ ما فی الارض...
بغضش را قورت داد .
اتاق دادگاه زیاد بزرگ نبود . رها جلو نشست . پدر ومادرش پشت رها نشستند .به فاصله ی چند متر پدر ومادر مهتاب نشستند . چند نفر هم عقب تر نشسته بودند .چهره ی اکثرشان آشنا بود . اما رها هیچ کدام را به یاد نمی آورد. فضای عجیبی بود.
در باز شد ودو نفر دیگر هم آمدند . مرد جلویی پیر تر بود . کت خاکستری تنش بود و چند تا پرونده در دستش گرفته بود.
-رها؟
کسی از پشت داشت رها را صدا میکرد.رها سرش را چرخاند . نگاهش به چشم های وحشت زده ی مادرش افتاد . چانه اش داشت میلرزید.
- بگو که عمدی نبوده . بگو نمیخواستی این طوری بشه .بگو...
دیگر نتوانست چیزی بگوید . سرش را به زیر انداخت . رها میتوانست ابرو های در هم رفته اش را ببیند . پدر ، از شانه ی مادر گرفت و اورا به عقب کشید.
- اگه بدونی چند بار رفتیم در خونشون ... نمیذارن حرف بزنیم مادر... نمیذارن...
پدر دوباره زنش را به عقب کشاند . دستش را روی بینی اش گذاشت: هیس...
در دوباره باز شد . رها مردی راکه وارد شد میشناخت . آره خودش بود .قبلا هم با هم حرف زده بودند . چقدر شبیه بازیگر مورد علاقه اش بود .
مرد یک چیز هایی به قاضی گفت و بعدبا فاصله ی کمی از رها، سر جایش نشست .
بازی شروع شد . شاهد ها یکی یکی میامدند . معاون های مدرسه ، آقای مستخدم ، آقا ی حساب دار ، پدر یکی از دانش آموزان که در صحنه حضور داشت، حتی چند تا از هم کلاسی ها هم آمده بودند . همه با هم یکی شده بودند . یک حرف میزدند: دیدیم که یک بدن از آن بالا افتاد پایین . رها هولش داد. با تمام شدت . بعد آمبولانس آمد ولی مهتاب مرده بود .
همه به این نتیجه رسیده بودند که رها مقصر است . که عمدا مهتاب را هول داده .
رها نمیتوانست نگاهشان کند . نمیتوانست از خود دفاع کند . تنها چیزی که باعث شد سرش را بلند کند ، لرزش ناگهانی صدای خانم غفاری بود . وقتی نگاهش کرد ، دید صورتش را با دست هایش پوشانده . فقط شانه هایش بودند که به شدت بالا و پایین میرفتند. و بعد صدای هق هق های زنی کمی آن طرف تر شنیده شد . و در اتاق هیچ صدایی شنیده نمیشد ،به جز گریه های زنی شکسته .
با اشاره ی قاضی ، مادر مهتاب را از اتاق بیرون بردند .
شاید یک دقیقه ، قاضی سرش را به زیر انداخت و هیچ نگفت .
وقتی رها به خودش آمد ، ایستاده بود . داشت به مرد نگاه میکرد . بغضش را قورت داد. و منتظر سوال های مرد ماند . سوال ها زیاد بودند .ولی خود رها شش ماه بعد تنها این حرف ها را به یاد داشت:
- من ترسیده بودم . مهتاب بهم تهمت زده بود . من فقط میخواستم از خودم دورش کنم . نمیخواستم این طوری بشه.
- یعنی میگی عمدی نبوده این اتفاق. درسته؟
- بله.
- دخترم ، شما دوستت رو با چنان قدرتی هول دادی که از سه طبقه پرت شده ! برای این کار هدف داشتی! وگرنه چه دلیلی داره با این شدت بخوای دوستت رو هول بدی؟
- خب میگم ترسیده بودم . عصبی بودم ... نمیدونستم چیکار دارم میکنم . اصلا مغزم کار نمیکرد...
- مغزت چطور کار میکرد بری دفتر معاونا ، بهشون ثابت کنی فلش مال تو نیس ، اونوقت به این جا که میرسه ، مغزت کار نمیکرد؟
رها احساس میکرد کم آورده . هر جوابی که میداد مرد قاضی خلافش را ثابت میکرد.گریه اش گرفته بود . نمیدانست چه بگوید . تنها چیزی که میدانست این بود که نباید خودش را ضعیف نشان دهد.
- خب من اون لحظه ترسیده بودم .مهتاب ولم نمیکرد. شما خودتون وقتی از چیزی بترسین ، اصلا اون وقت میفهمین چیکار دارین میکنین؟ببینین من الان هم ترسیدم ! اصلا نمیدونم چی دارم میگم!
دیگر نتوانست خودش را نگه دارد.چانه اش لرزید . ابرو هایش در هم رفت . یک مشت اشک جلوی چشمانش را گرفتند . همه جا را تار میدید.
زیر لب گفت : به خدا نمی خواستم این طوری بشه.
شش ماه بعد رها چهره ی وکیلش را هم به یاد داشت . که چطور مصمم بود از رها دفاع کند . که سعی داشت از میان بند ها و تبصره ها یک چیزی به نفع موکلش پیدا کند . ولی درواقع او هم داشت همان حرف های رها را تکرار میکرد ، منتها با کلماتی عجیب ترو به طوری که منطقی تر به نظر بیایند . ولی انگار قاضی تصمیمش را گرفته بود .
بعد از یک ربع استراحت ، حکم صادر شد .
رها رهنما محکوم به قتل عمد شده بود.
با صدای گوش خراش زن نگهبان ، از خواب بیدارشد . باید میرفتند بیرون . زنگ تفریح این جا، با مال مدرسه خیلی فرق داشت . توی مدرسه اجباری نبود بروی بیرون . اما این جا ... این جا همه چی اجبار بود .
رها آخرین کسی بود که از قفسش بیرون می آمد . بی اعتنا به غرزدن ها ی زن ، به آرامی به سمت حیاط رفت.
دختر ها گروه گروه توی حیاط قدم می زدند . بعضی ها آرام با هم حرف می زدند . از بعضی دسته ها ، یک دفعه صدای قهقهه بلند میشد . انگار که از قبل این کار را با هم هماهنگ کرده باشند . رها پیش خود فکر کرد یعنی ممکن است اوهم یک روز همین جا قهقهه بزند ؟ بی توجه به جایی که در آن است ، دوباره شادی کند ؟ امکان دارد یک روز دیگر نشنیدن صدای صبح بخیر های مادرش برایش اهمیتی نداشته باشد؟
ایستاد . دستش را به طرف صورتش برد و چند قطره اشکی را که روی صورتش افتاده بود، پاک کرد.
با خودش گفت "این جا هر اتفاقی که بیفتد مهم نیست. مهم نیست من این جا بخندم یا گریه کنم ... مهم نتیجه اش است . آخرش می میرم . کمتر از دو سال دیگر من می میرم ."
تنش به لرزه افتاد .
وقتی خوب دقت کرد ، فهمید پشت تمام این قهقهه ها یک بغض خفه کننده خوابیده . یک اضطراب مرگ آور. خنده ها همه عصبی بودند . همه شان الکی بودند.فقط محض دلخوشی قهقهه میزدند.
به قفس برگشتند . رها روی تختش نشست . دختر ها هم برگشتند .
یک چیز هایی به هم میگفتند . بعدش بلند بلند میخندیدند . رها سرش را پایین انداخت . احساس تنهایی میکرد.
- اسمت چیه؟
سرش را بلند کرد. چشمش به دختری افتاد که گوشه ی تخت روبرویی چمباتمه زده بود . دختری لاغر اندام با ابروهایی کمانی . شکل دختر هایی بود که توی نقاشی های مینیاتوری دیده میشوند . انگار خجالت میکشید با او حرف بزند . یک لبخند شیرین روی لب هایش بود. رها هیچ احساس بدی به اونداشت.
- رها
دختر موهایش را پشت گوش انداخت .
- منم نگار هستم .
دختر کناری اش گفت: زهرا
و دیگری زمزمه کرد: مهتاب
رها به مهتاب خیره شد. همان دختری بود که چند ساعت قبل کم مانده بود باهم دعوایشان شود .
نمیدانست چه احساسی دارد . گویی کسی داشت خفه اش میکرد . حتی تحمل شنیدن این اسم را هم نداشت.
هنوز داشت به مهتاب نگاه میکرد.
- چیزی نمونده بود باهم دعوامون بشه ها!
رها جوابی نداد. فقط نگاهش کرد.
- چته؟ چرا اینجوری نیگا میکنی؟
اصلا شبیه مهتاب – همان که مرده بود- نبود . مهتاب چشم هایش سبز بود . موهایش بور بود . کمی هم چاق تر بود . ولی این یکی قدش بلند بود . حتی بلند تر از رها . لاغر بود و پوست تیره ای داشت . ابروان پهنی داشت که به هیچ وجه با لب های نازک و چشم های سیاه ریزش هم خوانی نداشت.
رها با خودش فکر کرد: مهتاب ما زیبا تر بود!
نگاهش به میله های قفس افتاد .
- خوبی؟
نتوانست خودش را نگه دارد. شروع کرد به هق هق زدن .

* * *

نکته ی جالب برای رها این بود که وقتی بچه های این جا سرنوشت خود را تعریف میکردند ، همه شان این جمله را بکار میبردند: نفهمیدم چی شد.
حتی خودش هم این جمله را بکارمیبرد .
حالا نزدیک به دوهفته شده بود . با دختر های زیادی آشنا شده بود . حالا دیگر زنگ های تفریح! یکی دونفری پیدامیشدند که اگر دوست داشت ، میتوانست با آن ها قدم بزند . البته این اتفاق به ندرت پیش میامد . رها ترجیح می داد تنها باشد.
وحالا چیزی به سال جدید نمانده بود . بوی بهار را خیلی بهتر احساس میکرد. و بوی ترس را ... بهتر از بوی بهار می شد حس کرد.
در طول این دو هفته ، رها فقط یک بار توانسته بود پدر و مادرش را ببیند . دفعه ی دیگر که میخواستند بیایند ، با آمدنشان موافقت نشده بود .
رها از این پیشامد زیاد هم ناراحت نبود . اگر چه دلش برای خانواده تنگ شده بود ، اما به دیدنش که میامدند ، گریه میکردند ، ماتم میگرفتند ، از تلاش هایشان برای رضایت گرفتن حرف میزدند . حرف هایشان پر بود از غم .
هیچ چیز طبیعی نبود . دیگر مثل یک خانواده ی معمولی با هم رفتار نمیکردند . مادر دیگر از قیمت میوه ها شکایت نمیکردو پدر دیگر حرفی از شاگرد هایش نمیزد. کسی نمیپرسید : ناهار چی داریم؟! و دیگر برادری نبود که با رها یکی بدو کند .
و این ها رها را عذاب میداد.
رها یک بار هم با آقای مقیمی حرف زد .آقای مقیمی مثل پدر ومادرش نبود . سعی میکرد به او امید بدهد . مدام میگفت : یک راهی پیدا میشود.
کم کم رها هم در همان دیدار اول داشت باور میکرد که یک راهی پیدا میشود .
بار ها صحنه ی حادثه را برایش توصیف کرد . اولش صدایش میلرزید . ولی رفته رفته آرام تر میشد ، منطقی تر میشد.
آقای مقیمی با دقت به حرف هایش گوش میداد. خیلی چیز ها را مینوشت و ضبط میکرد.گاهی وقت ها که میدید رها عصبی میشود ، سرش را پایین میانداخت و از او هم میخواست تا سکوت کند. بعد دوباره ادامه میدادند .
آقای مقیمی به رها گفته بود :دادگاه تجدید نظر خواهد کرد. تو نتوانسته بودی به خوبی از خودت دفاع کنی . حالت طبیعی نداشتی . آره تجدید نظر خواهد کرد . حتی اگر نکند هم ، ما رضایت می گیریم . ما تو را بیرون می آوریم رها!
بعد هم لبخند زده بود . رها سعی کرده بود جلوی اشک هایش را بگیرد . ولی موفق نشده بود.
در بند ، به غیر از رها ، شش نفر دیگر هم محکوم به قتل عمد بودند. این ها دیگرکله گنده ها ی آن جا به حساب می آمدند .
با نگار بیشتر از همه آشنا شده بود.
وضع مالی خوبی داشتند . نگار عاشق میشود . عاشق پسری که هیچ چیزی نداشته . یک شب از خانه فرار میکند . با همان پسر . اسمش صادق بوده . وقتی نگار اسمش را به زبان می آورد ، چشم هایش یک جوری میشد .
نیمه های راه ، صادق توی کوچه ای تاریک شروع میکند به آزار دادن نگار. نگار به رها گفت: ترسیده بودم . میدونستم اگه نجنبم یه بلایی سرم میاره . اونقدر آرنجمو محکم گرفته بود که احساس میکردم الان دستم از جاش کنده میشه. نفهمیدم چی شد . یهو با زانو محکم کوبیدم به ... . دستشو ازم ورداشت. هولش دادم . سرش خورد به دیوار. فکر کردم مرده . ترسیده بودم . نمیتونستم به کسی چیزی بگم . تمام کوچه رو دوییدم . یهو یادم افتاد پول ندارم . میدونستم اون یکم پول همراهش داشت . تو راه بهم گفته بود از کسی پول قرض گرفته . برگشتم . هنوز داشت ازش خون میرفت . پولاشو برداشتم. بعدشم با موبایل خودش زنگ زدم بیمارستان . بعدش فرار کردم . شاید بیست دقیقه ی تمام دوییدم . دیگه نفسم در نمیومد . رفتم ته یه پارک . اونقدر میترسیدم که حتی نمیتونستم گریه کنم . تا صبح نخوابیدم . هنوز کاملا صبح نشده بود که ماشین پلیس جلوی پام نگه داشت . به زور سوارم کردن.
فهمیدم صادق زنده مونده . خونی که ازش رفته بود فقط باعث شده بود برای چند ساعت بیهوش بشه .
پلیسا فهمیدن اون پول دزدی بوده . توی دادگاه گفتم من اطلاع نداشتم . گفتم میخواست چیکار کنه . گفتم گولم زد .ولی صادق خیلی زرنگ بود.نتونستم ثابت کنم میخواسته چیکار کنه . فقط محکوم شد به دزدی . یکی دو ماه انداختنش زندان ، بعد آزاد شد . ولی من حالا حالا ها این جام رها . کم کمش سه ما دیگه این جا مهمونم!
زهرا را وقتی داشته به یکی از همسایه ها مواد مخدر می فروخته ، دستگیر کرده بودند . میگفت پدر مجبورش میکرد . باید یک جوری خرج خانه را در میاورده . زهرا دختر زیبایی بود . شاید یکی از زیبا ترین دختر هایی بود که رها در عمرش دیده بود .
ومهتاب پدرش را کشته بود . میگفت پدر،مادرش را اذیت میکرد . آن ها را کتک میزد . با زن های دیگر رابطه داشت . کار نمیکرد. بعضی وقت ها هم مواد مصرف میکرد . به قول خودش یک نامرد به تمام عیار بود !
مهتاب همیشه سکوت میکرد . هیچ چیز نمیگفت . هیچ وقت از مادرش دفاع نمیکرد . چون میدانست دفاع کردن از او مساوی است با لگد خوردن خوردن خودش.
اما یک روز چیزی فهمید که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند . پدر ایدز داشت و مادر را هم مبتلا کرده بود .
آنشب مادر خودش را کشت . به مهتاب گفت نمیخواهد بعد از چهل و دوسال زندگی ، یک شبه آبرویش برود. جلوی چشم های مهتاب خودش را خفه کرد.
مهتاب منتظر ماند تا پدر از راه برسد .پشت در ایستاد و ناگهان پدرش را که مست بود ، با چاقو زخمی کرد . میگفت بعد ها فهمیده هجده ضربه به پدرش زده.
این ها را با با یک جور خنده ی عصبی میگفت. از این کار خوشحال بود . بالاخره توانسته بود مردی را که سال ها آن هارا آزار داده بود ، به طرز غیر قابل باوری از پای در بیاورد.
میگفت: من قصاص کردم. اون مادرمو کشت، منم اونو کشتم.هر اتفاقی که میخواد بیفته بیفته، من از کاری که کردم پشیمون نیستم.
بچه ها میگفتند وقتی مهتاب را به آنجا آوردند تازه پانرده ساله شده بود . حالا چیزی نمانده بود هفده سالش تمام شود . چیزی نمانده بود که از این جا برود.
بچه ها میگفتند اوایل مثل دیوانه ها بود . میگفتند باید او را میبردند تیمارستان نه زندان! نگار می گفت مهتاب شب ها مدام فریاد میکشید .خود زنی میکرد.به دختر های دیگر حمله میکرد . گاهی وقت ها ساعت ها به یک نقطه خیره میشد. مادرش را صدا میکرد . بعد شروع میکردبه اشک ریختن ..
پدر مهتاب فقط یک برادر داشت. او رضایت نمی داد. ترجیح میداد برادر زاده اش را اعدادم کنند.
رها از این داستان ها زیاد شنید . بعضی هایشان آنقدر ترسناک بودند که شب ها میترسید بخوابد . و ترسناک تر این بود که همه شان واقعی بودند .
با خودش گفت چقدر خوب که دنیای بیرون او به این ترسناکی نبوده .
اما هنوز نمیتوانست به خودش آرامش دهد . هنوز به جز سرنوشت دختر ها چیز دیگری هم بود که نمیگذاشت بخوابد. تپش های قلب خودش.
شب ها ساعت ها بیدار می ماند . اشک میریخت . از ترس بند بند تنش می لرزید. بعضی وقت ها صحنه ی اعدام شدنش را تصور می کرد. تمام وجودش از ترس یخ می زد. چند بار هم خوابش را دیده بود . آنقدر وحشت ناک بود که وقتی از خواب می پرید ، نمی توانست نفس بکشد.
بعضی وقت ها از این همه اضطراب خسته می شد. سرش را با دستش می گرفت . شقیقه اش را می مالید . سعی می کرد آرام تر شود . ولی اضطراب مثل سرطان ، درتمام وجودش ریشه می دواند.روحش را به اسارت در میاوردو تمام دنیایش را ویران میکرد.حالا اضطراب ، دیگر مثل حس بینایی ، شنوایی ، مثل یاد صدای مادرش ، وقتی که داشت به مادر مهتاب التماس میکرد، جزئی از وجودش شده بود .
حالا دیگر خبری از اتاق گرم ، اتاقی که پنجره اش به طرف باغچه باز شود ، نبود . این جا فقط یک حیاط بیروح وجود داشت که رها ترجیح میداد حتی به آن فکر هم نکند .
و آزار دهنده تر این بود که هیچ وقت ، هیچ وقت لحظه ی مرگ مهتاب از ذهنش خارج نمیشد . تکیه داده بود به گوشه ی خاطراتش و همه چیز را تحت تاثیر قرار میداد. بعضی وقت ها ، وقتی رها داشت با کس دیگری حرف میزد ، یک دفعه این خاطره ی تلخ ، تمام وجودش را چنگ می انداخت . دیگر نمیتوانست به حرف های طرف مقابل گوش دهد . به مهتاب فکر میکرد. آن وقت یکدفعه ترسش میریخت . عذاب وجدان جای ترس را میگرفت. با خودش میگفت درستش همین است که او این جا باشد. که برای مرگ انتظار بکشد.
بعضی وقت ها هم درست بر عکس این فکر میکرد ، شب هایی که از ترس مرگ ، نفسش بند میامد ، با خودش فکر میکرد این منصفانه نیست . مهتاب فقط یک بار مرده بود . یک بار از بلندی پرت شده بود. تمام اضطرابش به بلندی چند ثانیه بوده .
اما او این جا ،هر روز هزار ها بار می مرد. هزار ها بار قلبش از کار می افتاد و هزار ها بار اعدام میشد.
تصور اعدام کردنش سخت نبود . حتما اولش پاهایش از ترس خواهند لرزید. او به زمین خواهد افتاد. بلندش خواهند کرد. چشمش که به طناب بیفتد ، دوباره خواهد افتاد.
بالا خره یک طناب گردنش را میفشارد . برای چند ثانیه تمام وجودش داغ میشود.
بعد ... یخ میزند.
بیشتر بچه ها سرگذشتشان را به طور دقیق برای خانم کاظمی تعریف نمی کردند .
خانم کاظمی هفته ای یک بار به آن جا میامد . با بچه ها حرف می زد. سعی می کرد به آن ها روحیه دهد .
بیشتر از مسائل دینی حرف می زد . از خوبی کردن ، گناه کردن، این که خداوند جواب خوبی های همه را می دهد . این که توی این دنیا همه برابر هستند . شاید گاهی برای کسی یک اتفاق خیلی بد بیفتد . اما او نباید از خدا نا امید شود . چرا که حوادث ناگوار برای همه ی آدم ها پیش می آید .
ممکن است برای بعضی ها این حوادث، ذره ذره در طول زندگی شان رخ دهد .شاید هم برای بعضی دیگر به طور ناگهانی یک اتفاق بد بیفتد. اما چیزی که حتمی است، عدالت است . خداوند عادل است و حق کسی را پایمال نمیکند. پس دلیلی برای عصبی شدن وجود ندارد. ما همه به حقمان میرسیم .این را خود خدا گفته است. خدا که دروغ گو نیست. هست؟
* * *
نوروز آن سال ، با همه ی سال ها فرق داشت . نیمه های شب، سال جدید آمد . دختر ها با لباس های کهنه دور سفره ی هفت سین زندان جمع شدند .
وقتی دعای تحویل سال خوانده میشد، دختر ها بی اختیار دست هایشان را به طرف بالا گرفتند . انگار منتظر بودند قطره های باران توی دست های نیمه بسته شان بریزد.
کسی حرفی نمیزد. همه به ?

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب






رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده