مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» رمان رها قسمت3 و اخر

حتما میگی وای چه زود تمومم..بعله دیگه

منتظر انتقادات و نظراتتون ام..بازم به وب من سر بزنیاا

برای خوندن قسمت اخر به ادامه مطلب برووو

آفتاب درست پرت میشد وسط سرش.
شروع کرد به مالیدن شقیقه اش . به روز قبل فکر کرد. باز هم رفته بودند بودند خانه ی آقای کریمی. این سومین بار بود که در طول این هفته به خانه ی او میرفتند . دو بار اول خانواده ی کریمی نخواسته بودند آنها را ببینند.
بار سوم ... شاید دیدارشان فقط ده دقیقه طول کشیده بود . آقای کریمی با قاطعیت فریاد زده بود: من رضایت نمی دم! خود خدا هم بیاد من رضایت نمیدم.
بعد اشک توی چشم هایش حلقه زده بود.
و خانم کریمی حرف نمی زد. هیچ چیز نمی گفت . او به یک مرده ی متحرک تبدیل شده بود.
حتی به حرف های آقای مقیمی هم گوش نمی کردند .
اما رامین حتی تحمل فکر کردن به مرگ خواهرش را هم نداشت. چه برسد به این که سر خاکش بنشیند. وای ! چقدر دردناک! باید سر خاک خواهرش بنشیند!
این اتفاق نباید بیفتد.
رامین با خودش گفت: اون وقت من دیوونه میشم...
این روز ها خانه از همیشه ساکت تر بود . پدر کمتر سر کار میرفت .نمیتوانست کار کند.
مادر بیشتر اوقات یک میل بافتنی دستش بود و شال گردن می بافت . بیشتر اوقات سرش پایین بود.
سرش را که پایین میگرفت ، اشک هایش سر میخوردند روی شال گردن نیمه کاره . سرعت حرکت دست هایش بیشتر میشد. انگار مسابقه ی بافتن بود.
یک بار با پدر دعوایش شد.
- همش تقصیر تو بود.
- من؟
- آره ! تو بهش اعتماد نکردی ! تو اون شب باهاش دعوا کردی! یادت رفته از ترس تو رفت تو اتاقش قایم شد؟
- من باهاش دعوا کردم؟ تو نبودی بهش میگفتی دو روز وقت میدم برو ثابت کن بی گناهی؟ من تحت فشارش گذاشتم یا تو؟
مادر از جایش بلند شده بود. به طرف اتاق رفته بود.
- چی شد؟ باز کم آوردی میری تو اتاق؟ اون شبم همین کارو کردی! یادته؟ کجا داری میری؟!
به سمت زن دویده بود.
- تو اصلا میدونی مرضت چیه؟
در اتاق را گرفته بود تا زن آن را نبندد.
- مرضت اینه که نمیتونی حقیقتو ببینی. بیماری!
زن به چشم های مرد خیره شده بود. شاید ده ثانیه به هم خیره شده بودند . بی آنکه حرفی بزنند.
بعد زن ، در حالی که صدایش میلرزید ، گفته بود:
- می خوای بگم حقیقت چیه؟ اینکه دختر منو میخوان اعدام کنن. اینکه من دارم دیوونه میشم. راست میگی ! من بیمارم.
بعد صدایش را بلند تر کرده بود.
- و تو به جای این که یه کاری کنی، داری با من یکی به دو می کنی!
- تو شروع کردی!
- تو تمومش کن! یه کاری بکن!
مرد چشم از زن برداشته بود. دوباره جلوی تلویزیونی بود که صدایش را خفه کرده بودند.
* * *
کمی دورتر از آدم ها ، کمی دور تر از یک شهر تاریک و سردکه همه ی خنده هارا می بلعد ، رها داشت به شهری فکر میکرد که یک روز ، روی زمینش قدم میزد. شهری که که دور تر از این جا بود.
داشت به شهر فکر میکرد. دیگر حرف های زن را گوش نمی کرد.
حرف های تکراری زن کلافه کننده بود.
- دلتون میخواد جریمه بشین؟
معصومه سریع گفت:
- نه!
رها جوابی نداد. اصلا گوش نمیکرد که بخواهد جواب بدهد.
- کار سخت چطور؟ دلتون میخواد کار سخت کنین؟
معصومه دوباره گفت:
- نه !
رها هنوز سرش پایین بود.داشت به آن بیرون فکر میکرد. به نسیمی که از لا به لای میله های پنجره خودش را توی اتاق میکشاند و صورت رها را نوازش می کرد.
- صورت هم دیگر رو ببوسین تموم بشه.
با نسیم آشنا بود. بعضی روز ها توی خیابان با هم برخورد میکردند. بعضی وقت ها ، وقتی رها پنجره ی اتاقش را باز میکرد ، نسیم خودش را میانداخت توی بغل رها .
و حالا داشت یواشکی با رها قایم موشک بازی میکرد.
- زود باشین.
معصومه چند قدم جلو تر آمد.
رها هنوز سر جایش استاده بود.
زن گفت:
- رها خانم ! دختر این همه کینه ای باشه خوب نیست ها! تو هم مقصر بودی. زود باش. روی دوستتو ببوس .
کینه ای! این دیگر بی انصافی بود .
رها چند قدم جلو تر رفت . حالا دست هم را گرفته بودند . به صورت هم نگاه نمیکردند . به آرامی هم دیگر را بغل کردند.
تمام شد. معصومه دستمال خونی توی دستش را روی زمین انداخت.
توی راه ، معصومه در حالی که سعی میکرد خونسرد به نظر بیاید ، زمزمه کرد:
- یه روزی از همین روزا می میری!
رها سر جایش ایستاد. چشم هایش را به چشم های دختر دوخت . تمام بدنش از حرص می لرزید. آنقدر عصبانی بود که میتوانست با دندان هایش دختر را تکه تکه کند.
صدایش میلرزید. بغضش را قورت داد. انگشت سبابه اش را روی پیشانی دختر گذاشت. درحالی که نفس نفس میزد ، گفت:
"حوصله ی چونه زدن با تو یکی رو ندارم. اونم تو این شرایط... پس خفه شو!"
دختر با یک حرکت انگشت رها را در دستش گرفت. تا جایی که میتوانست آن را خم کرد. انگار میخواست جیغ رها رادر بیاورد. نه ! تصمیمش جدی بود . داشت انگشت رها را میشکاند. فقط یک چیز میتوانست او را منصرف کند . رها باید عذر خواهی میکرد.
رها هیچ چیز نگفت . حتی خم به ابرو هایش نیاورد. درد داشت دیوانه اش میکرد.اما هیچ چیز نگفت.
یک لحظه ، انگار دیگر طاقت نیاورد. نه از درد انگشتش ، نه !از این همه مصیبت ،از این که باید این لحظه را این طوری سپری کند ، در حالی که میتواند در کنار پدرو مادرش باشد. همه اش تقصیر خودش است . شاید هم تقصیر دیگران.شاید اصلا تقصیر همان پدر ومادر باشد.
چانه اش لرزید.چشمانش پر از اشک شد. چقدر بیچاره است!
دهانش را باز کرد . یک فریاد بلند زد. یک نعره ی واقعی! بعد به اشک هایش اجازه داد که بریزند روی صورتش .
احساس کرد درد انگشتش کمتر شده است . چشمش به معصومه افتاد.
او هم داشت گریه میکرد. انگار منظور رها را فهمیده بود. داشتند یک حرف میزدند . پس چرا باید انگشت های هم را بشکنند؟!
توی تاریکی راهرو ، هم دیگر را در آغوش گرفتند و با اشک هایشان شانه های هم دیگر را خیس کردند.
دیگر به چند ساعت قبل فکر نمیکردند . به این که دعوا چطور شروع شده بود.
توی سالن غذا خوری بودند که دعوا شروع شد. معصومه چند تا صندلی آن طرف تر از رها نشسته بود. میتوانستند حرف های هم را بشنوند.
معصومه را قبلا هم دیده بود . او هم جرمش قتل بود .
و محکوم به اعدام.
رها سرش پایین بود . داشت با سوپ آبکی و بی مزه اش بازی میکرد.
یک دفعه ، حرف ها ی یک نفر درست مثل یک سنگ سخت افتاد وسط سرش. حرف های معصومه که داشت به بغل دستی اش میگفت: می میرم . آخرش می میرم. عین یه سگ !
رها سعی کرد گوش هایش را از کار بیاندازد . نمی شد.
- دیگه همینه که هس . قسمت مام این بوده . که با یه طناب بمیریم. عینهو بی پدر و مادرا جون بدیم. همینه که هس.
حالا قلب رها تند تر از همیشه می تپید. خودش هم به مردن فکر کرده بود. شاید بعضی روز ها را با فکر اعدام شدن شب می کرد. اما این که کس دیگری این فکر های دردناک را تصدیق کند ، این دیگر خیلی وحشتناک بود .
- نه زندگیمون عین آدم بود ، نه مردنمون ، یکی نیس بگه پدر... اینم کار بود تو کردی؟آدم کشتن هم شد کار آخه دختره ی ...؟!
رها ظرفش را برداشت. از جایش بلند شد که برود.
- ببین ! اینم یکیه مثل خودم . یه .... مثل خودم !
رها دیگر تحملش تمام شده بود.
بی آنکه به دختر نگاه کند ، زیر لب گفت: صداتو ببر!
- چرا؟ واقعیته دیگه ! مگه تو هم آدم کش نیستی؟
- می گم خفه شو بهت!
این روز ها از همیشه بی ادب تر شده بود . ناسزا های بدتر از این هم می گفت. حتی بد تر از ناسزا های معصومه و بقیه. شرایط این جا اقتضا میکرد ناسزا گفتن را یاد بگیری.
- خفه که می شم ! حالا امروز نشد ، یه روز دیگه ! مهتابو یادته ؟اونم خفه شد! مرد!
رها حال خودش را نمی فهمید . به طرف دختر رفت . دلش می خواست یک کشیده بخواباند توی گوشش .
- ببین منو ! یه دفعه دیگه این طوری از مهتاب حرف بزنی، به خدا بیچارت می کنم!
دختر از جایش بلند شد. حالا صدایش میلرزید.
- بیچاره که شدم رفت! تو چرا این طوری می کنی بابا؟ خب می میریم دیگه ! فکر می کنی با گل و شیرینی اعداممون می کنن؟
- بس کن!
- بدبخت ! فکر می کنی اون بیرون چند نفر به فکرتن ؟ هان؟ می دونی وقتی اعدام بشی چند هزار نفر دورت جمع می شن؟
- بس کن میگم!
- با هر نفس که تو کم میاری اونا ده تا ایولا می گن ! دو ساعت قبل از مراسم اعدامت زیر اندازاشونو هم پهن کردن ! تخمه و آجیل و پفکاشونم فراهمه ! زن و مردو بچه و اوه! اونقدر آدم هست که دیگه نمیشه سوزن انداخت ! انگار که تئاتر رفته باشن !تو هم میشی دلقکشون!
رها دیگر نمیتوانست حرف بزند . انگار ترسیده بود. یاد صحنه ی مرگ مهتاب افتاد. از آن بالا پرت شد. بعد سیل دانش آموز ها بودند که از بالا می ریختند پایین.
-آره آبجی! این جوریه! به این می گن یه مرگ با شکوه ! باحال!در ملأ عام!
وقتی رها به خودش آمد ، دختری را روی زمین پیدا کرد که داشت از بینی اش خون می ریخت. و میزی که چپ شده بود و همه ی ظرف های رویش تکه تکه شده بودند.
با چه شدتی دختر را زده بود!
هنوز باور نمیکرد .این دومین کسی بود که توی زندان رها او را زده بود.
نفر اول هم آنجا بود . داشت نگاهشان میکرد.
می دانست الان است که نگهبان ها بیایند و اورا با خودشان ببرند. همان جا بودند .انگار آن ها هم تعجب کرده بودند.
ناگهان دختر از جایش بلند شد. به سمت رها دوید.رها قدرت تکان خوردن نداشت.یک آن با انگشت هایی استخوانی مواجه شد که داشتند به سمت سرش نشانه می رفتند. دختر با تمام قدرت مو های رها را کشید . رها شروع کرد به نعره زدن. سعی کرد دست های دختر را از خودش دور کند . فایده ای نداشت. هنوز نمیدانست دختر چکار میخواهد بکند. اما میدانست کار وحشتناکی خواهد بود.
بعد سرش کوبیده شد به میز کناری. یکی با تمام قدرت سرش را کوباند به میز کناری.
وزمزمه کرد: خوب خوردی؟
رها خندید. یک لب خند محو . فکر کرد مرده است . هیچ چیز نمیفهمید. به جز یک درد وحشتناک .هیچ چیزنمیدید. به جز یک مشت هاله ی سیاه که داشتند به طرفش میدویدند.
وقتی به هوش آمد ، توی درمانگاه زندان بود . شنید که پرستار ها به هم میگفتند چیزی نمانده بود که ضربه ی مغزی بشود.
کاش میشد. کاش ضربه ی مغزی میشد. بعدش به کما میرفت. و دیگر بر نمی گشت. قطعا دردش کمتر از اعدام شدن است.
بعد توی دفتر رییس بودند. رییس آنجا ... رییس قفس ها .
هر دو می دانستند جریمه خواهند شد. اما نشدند. این یک معجزه بود.
جریمه شدن زیاد هم جالب نبود . باید دو برابر کار میکردند . دوبرابر لباس کوک می کردند. دوبرابر لباس چرخ میکردند .
یک معجزه ی دیگر ، فقط یک معجزه ی دیگر...
رها با خودش گفت: این که خواسته ی زیادی نیست ! هست؟
معصومه هم همین فکر را میکرد . ولی او از رها نا امید تر بود.
حالا چند ساعت از آن ماجرا گذشته بود. داشتند توی حیاط قدم می زدند . خودشان هم نمی توانستند باور کنند . چند ساعت قبل میخواستند هم دیگر را بکشند وحالا داشتند باهم قدم میزدند . درست مثل دو تا دوست صمیمی.
۰ نظر / ۶۸۵ بازدید
فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  روانشناس ایرانی در لندن   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   ساخت وبلاگ  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده