مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» رمان مهربانی چشمانت قسمت1

سلام اینم یه رمان عالی دیگه امیدوارم بپسندید 

 

بزن بریم ادامه مطلب وبخونش

 

عصر خنک اردیبهشت ماه بود فاطمه خانم در حالی که مشغول نظافت خانه اش بود با خود به سرنوشتش میاندیشید سرنوشتی که او را در سن 45 سالگی به زنی بیوه و بیمارتبدیل کرده بود زنی که ناچار به بزرگ کردن و سامان دادن به زندگی دخترانش بود واین در حالی بود که از ناراحتی قلبی رنج میبرد و 2 بار نیز ناچار به جراحی قلبش شده بود .حال که 10 سال از مرگ همسرش محسن می گذشت به نتیجه زحماتش می اندیشید ...به 3 دخترش...
الهام دختر بزرگ خانواده که ازدواج کرده بود و دختری به نام سوگل داشت .او با پسر عمه اش فرزین ازدواج کرده بود.تحصیلاتش را فقط تا دیپلم ادامه داده بود و پس از خواستگاری فرزین با وجود مخالفت های مادرش با او ازدواج کرده بود و زندگی تقریبا خوبی داشت.تقریبا خوب چرا که با وجود عمه نا مهربانش و دخالت های گاه و بی گاهش زندگی کاملا بر وفق مرادش نبود ودلیل مخالفت های مادرش را الان درک می کرد.
الناز دختر دیگرش که 24 سال سن داشت و در شرف ازدواج بود .او لیسانس مدیریت بازرگانی از دانشگاه ازاد رود هن را داشت ودر یک شرکت بازرگانی مشغول به کار بود و یک سالی می شد که با مدیر همان شرکت نامزد شده بود و قرار بود تا چند هفته دیگر راهی خانه بخت شودمهرداد شوهر الناز جوانی برازنده و دوست داشتنی بود که با وجود وضع مالی خوب فردی مهربان ومودب بود وهیچ گاه خود و خانواده اش را بالاتر از الناز و خانواده اش نمی دید..خانواده مهرداد نیز خانواده ای مهربان وساده دل بودند و الناز با تمام وجود انها را دوست داشت.
النا دختر کوچک خانواده که اکنون 20 سال سن داشت و دانشجوی معماری دانشگاه تهران بود.دختری زیبا و مهربان که هر کسی در نگاه اول شیفته چهره مهربان و زیبای او میشد.
فاطمه خانم در حالی که سعی میکرد از فکر و خیال خارج شود به سمت اتاق النا حرکت کرد
-الناااااا......النااااا
النا که در اتاقش مشغول درس خواندن و اماده شدن برای امتحانات میان ترم بود با شنیدن صدای مادر جواب داد:
-بله
مادر:بعد از ظهر اماده باش با الناز برید لباس بخر
-ولی مامان من که گفتم درس دارم امتحانات میان ترمم شروع شدن.
-اخه دختر خوب با یکی دو روز درس نخوندن مطمئن باش از دانشگاه نمی مونی یکم استراحت به خودت بده واسه روحیت هم خوبه....
-ولی مامان.........................
-ولی مامان نداره تا 2 هفته دیگه عروسی خواهرته اما تو هنوز لباسی نخریدی همین که گفتم پس بهتره اماده باشی
......................
شب شده بود و دو خواهر خسته همچنان در حال جستجو ی لباس برای النای سختگیر از مغازه ای به مغازه دیگردر حرکت بودند.
النابا بی حوصلگی دائم غرغرمیکرد.
-اه الناز چرا لباس خوشگل پیدا نمیشه خسته شدم.
الناز نیز که دیگر رمقی برای پیاده روی نداشت با حرص جواب داد:لباسای به این خوشگلی هست ولی نمی دونم چرا خانم نمی پسنده..برای جنابعالی باید از پاریس لباس سفارش داد اونم شااااااااااید پسندید!
النا در حالی که به ویترین مغزه ای نگاه میکرد جواب داد:شوخی نکن که حوصله ندارم......آآآآآآآآآآآآآآ فکرکنم پیدا کردم بریم داخل همین مغازه و در حالی که به لباس ابی خوشرنگی که در ویترین قرار داشت خیره شده بود وارد مغازه شدو پس از ساعت ها جستجو لباس مورد نظرش راخرید.لباسی عروسکی و زیبا که از جنس ساتن و تور بود و تا کمی با لا تر از زانوانش قرار داشت و بالاتنه اش دکلته بود.
دو خانواده در تکاپوی عروسی الناز و مهرداد بودند. اقای جمشیدی پدر مهرداد با توجه به وضع مالی خوبی که داشت همه مخارج عروسی را به عهده گرفته بود و قرار بود که جشن عروسی انها در منزل اقای جمشیدی که باغ بزرگ و زیبایی بودبرگزار شود.اقای جمشیدی علاوه بر مهرداد دو فرزند دیگر هم داشت دخترش مهرانا 19 ساله دانشجوی زبان فرانسه و پسرش مهران که با وجود این که 2 سال از مهرداد بزرگتر بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود و خارج از کشور دکترای معماری می خواند و چیزی به پایان درسش نمانده بود.

2

.......هر چه به روز عروسی نزدیکتر میشدند نگرانی عجیب النا بیشتر و بیشتر میشد.به طوری که نه میتوانست راحت بخوابد و نه بیداری بی دغدغه ای داشت.ترسی مبهم همه وجودش را فراگرفته بود و احساس می کرد اتفاق ناگواری در شرف وقوع است.او نمی دانست ان اتفاق زندگی او را زیر و رو خواهد کرد.
ظهر گرمی بود و النا به همراه سحر دوستش سوار بر ماشین سحراز دانشگاه بر میگشتند.سحر بهترین و صمیمی ترین دوست النا بود و ان دو از دوران دبیرستان با هم اشنا شده بودند و این رفاقت تا دانشگاه نیز ادامه یافته بود.النا و سحر مشغول صحبت بودند که با صدای زنگ موبایل النا هر دو ساکت شدند.
-الو سلام مهرداد
-سلام النا خوبی؟کجایی؟
-خوبم مهرداد...چرا صدات گرفته؟چیزی شده مهرداد؟اتفاقی افتاده؟
-النا........ تماس گرفتم بگم آآآآآآآآآا یکم حال مامانت بد شده..الان توی بیمارستان....هستیم تو هم بیا اینجا
-مهرداد مامانم خوبه؟؟تو رو خدا مهرداد راستشو بگو؟
-بیا النا....زود بیا
مهرداد با گفتن این جمله تلفن را قطع کرد و دیگر نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. فاطمه خانم مادر زن خوب و مهربانش دیگر زنده نبود و مهرداد نمی خواست خودش این موضوع را به النا بگوید...صبح زود با الناز همسرش به شرکت رفته بود و حوالی ساعت 11 با تلفنی که همسایه فاطمه خانم با الناز داشته آندو متوجه حال بد مادر الناز شده بودند وسریع راهی خانه و پس از ان بیمارستان شده بودند ولی دیر شده بود و فاطمه خانم با مرگ هم اغوش گشته بود.


3
چهل روز از مرگ فاطمه خانم میگذشت زندگی برای همه بجز النا روال عادی خود را پیدا کرده بود.النا خود را تنها و بی سر پناه می دید و علاوه بر غم نبود مادر غم بی کسی و تنهاییش نیز او را بیشتر به سمت افسردگی سوق میداد.الهام خواهربزرگش که به خانه اش برگشته بود و با دخترش سوگل مشغول بود و کمتر غم نبود مادرش راحس میکرد.الناز هم که مهرداد را داشت تا سنگ صبور ش باشد.فقط خودش مانده بود و خودش.نمیدانست از این پس چگونه زندگی خواهد کرد.بالاخره الناز به خانه شوهرش خواهد رفت و او تنها می شد. فکر زندگی به تنهای در این خانه او را به وحشت می انداخت.او همیشه از تنهایی و تاریکی شب میترسید.از فامیل که خیری ندیده بود و نمی توانست و نمی خواست به خانه الهام برود.چرا که با اخلاقی که عمه اش داشت میدانست زندگی برای خواهرش سخت تر خواهد شد. فرزین شوهر الهام با وجود خوبی هایی که داشت ولی بسیار به حرف مادرش توجه میکرد و زمان زنده بودن فاطمه خانم زیاد به دیدن انها نمی امد و بیشتر اوقات الهام و دخترش به تنهایی به خانه شان رفت و امد می کردند.الناز نیز که نو عروس بود و نمی خواست مزاحم زندگی انها شود.در افکار خود غوطه ور بود که صدای زنگ در به گوشش خورد.سلانه سلانه و با بی تفاوتی به سمت ایفون رفت.
بله...کیه..
سلام عزیزم ماییم...
سلام مهوش جون...بفرمایید خوش اومدین...
مهوش جون همسر اقای کاوه جمشیدی و مادر مهرداد بود.او زنی مهربان و زیبا بود که در خانمی و متانت زبانزد همه دوست و اشنا بود وقلبی سرشار از عطوفت داشت.مهوش خانم به همراه دخترش مهرانا که 19 سال داشت و دانشجوی زبان فرانسه بود به دیدن النا آمده بودن تا هم لباس ها مشکی او را از تنش خارج کنند و هم موضوعی را با او مطرح کنند.
سلام مهوش جون..سلام مهرانا جون...خیلی خوش اومدین
سلام عزیزم خوبی؟
ممنونم شما خوب هستید؟عمو کاوه خوبن؟تو خوبی مهرانا؟
همه خوبیم....چه کارا می کنی?
النا در حالی که به مبل های داخل پذیرایی اشاره میکرد مهمان های خود را به درون خانه راهنمایی کرد و خود به سمت اشپزخانه حرکت کرد .با ظروف میوه و شیرینی به مهمانان خود پیوست و در حالی که روی مبل کنار مهرانا می نشست بالبخند رو به مهوش خانم گفت:
مهوش جون چکار میکنید با زحمت های ما
-اختیار داری عزیزم این چه حرفی شما رحمتی.هم تو و هم الناز برای من مثل مهرانا هستید. و هر دو تونو اندازه مهرانا دوست دارم
-شما به ما لطف دارید.ما هم شما رو خیلی دوست داریم.مادرم همیشه به الناز می گفت باید خدا رو به خاطر این که شوهر و خانواده شوهر به این خوبی داری شکر کنی و واقعا هم که مادرم راست می گفت..اگر شما نبودید نمی دونم توی این مدت ما چکار می کردیم.باعث شرمندگی ماست که همه کار های مراسم مادرم به عهده شما بود .مطمئن باشید تا عمر داریم این لطف شما رو فراموش نمی کنیم.امیدوارم بتونیم جبران اینهمه خوبی شما رو بکنیم.
-این حرفا چیه النا جون دیگه نبینم با ما از این تعارفا بکنی.حالا هم پاشو و این لباسای مشکیت رو در بیار و اماده شو تا با هم بریم خونه ما اخه قرار شب الناز هم بیاد اونجا.
و کادویی را به سمت النا گرفت که در ان لباس کرم رنگی قرار داشت.النا باز احساس خجالت و شرمندگی می کردو با خود می اندیشید چرا باید با وجود عمه و فامیلی که دارند مهوش خانم برای او لباس بیاورد و فامیلش به او و خواهرش اصلا اهمیتی ندهند!
-ممنون مهوش جون واقعا زحمت کشیدید دیگه نمی دونم با چه زبونی تشکر کنم ولی اگه اجازه بدید من توی خونه خودمون بمونم.
مهرانا که تا این زمان نظاره گر صحبت های مادرش و النا بود با لبخند رو به النا گفت:
-می خوای تنها توی خونه بمونی که چی؟پاشو زود اماده شو نمی یام هم نداریم چطور روت میشه به مامان من نه بگی؟وچشمکی به النا زد.
-مهرانا جون چرا اینو میگی.من بیجا بکنم به مهوش جون نه بگم ولی نمیخوام توی جمع خانوادگی شما یه مزاحم باشم الناز که میاد جنبه اش فرق می کنه اون عروس شماست و اونجا خونشه.من هم کم کم خودم رو با شرایط جدید وفق میدم.تا چند وقت دیگه هم الناز و اقا مهرداد میرن سراغ زندگی شون گرچه الناز میگه باید برم و با اونا زندگی کنم اما این غیر ممکنه و من این کار رو نمیکنم .پس از همین الان باید به تنهایی زندگی کردن عادت کنم.
-مهوش خانم با ناراحتی گفت:
-این حرفا چیه دختر ..اون خونه خونه تو هم هست.من و جمشیدی با الناز و الهام صحبت کردیم.ازشون خواستیم که بذارن تو هم بیای و با ما زندگی کنی...و اینطوری ما 3 تا دختر خواهیم داشت.نمی دونی از اون روزی که مهرانا از این تصمیم ما با خبر شده دائم از من می خواد بیاییم و با تو صحبت کنیم تا اون هم از تنهایی در بیاد.
-مهرانا در حالی که بسیار خوشحال بود و دو دست خود را به هم میزدرو به النا گفت:
- وای النااااااااااااااا .......پاشو ......پاشو وسایلتو جمع کن..........
النا مات و مبهوت به این مادر و دختر مهربان نگاه می کرد ونمی توانست سخنی بر زبان آورد

4
بالاخره پس از اصرار های مکررخانواده جمشیدی وهمچنین الناز که نمی توانست با فکر تنهایی خواهرش به زندگی خود بپردازد النا به خانه اقای جمشیدی نقل مکان کرد.همه وسایل خانه فروخته شد و منزل استیجاریشان تخلیه گردید.
خانه اقای جمشیدی بسیار بزرگ بود وباغ زیبایی داشت. باغی مملو از انواع گل های خوش بو و درختان زیبا. آبنمای زیبایی نیز در قسمتی از باغ قرار داشت .در کنار آبنما میز و صندلی های سفید رنگی گذاشته شده بود .النا این قسمت از باغ را بسیار دوست داشت و هر گاه احساس دلتنگی میکرد به این قسمت از باغ می امد و با خود خلوت می کرد.
ساختمان خانه هم دو طبقه بود .طبقه پایین اشپزخانه و پذیرایی و طبقه بالا اتاق های خواب قرار داشتند.النا و مهرانا بنا به در خواست مهرانا هم اتاق شدند روبروی اتاق انها اتاق مهران ودر کنار اتاق مهران اتاق مهرداد قرار داشت و در انتهای راهروی طبقه بالا اتاق اقا و خانم جمشیدی و اتاق مهمان قرار گرفته بود.

ظهر گرم اواخر تیر ماه بود .النا و مهرانامشغول درس خواندن برای امتحانات اخر ترم خود بودند و چیزی به پایان امتحاناتشان نمانده بود.مهوش خانم میز غذا را چید و تک تک اعضای را برای خوردن ناهار صدا میزد.همه دور میز جمع شده بودند مهرداد و الناز اقای جمشیدی و مهوش خانم النا و مهرانا و در حال خوردن غذا بودند که اقای جمشیدی رو به بقیه شروع به صحبت کرد.
-می خواستم با همگی شما مشورت کنم .شماها موافقید عروسی مهرداد و الناز رو ماه اینده برگزار کنیم؟ اینطور برای همه بهتره .فاطمه خانم خدا بیامرز هم دوست داشت این دوتا زودتر برن سراغ زندگی شون.مرگ حقه و کسی از اینده خبر نداره.انشاالله که جاشون توی بهشت باشه.مطمئنم با این کار روح اون مرحومم شاد میشه.
و رو به الناز و النا گفت:
- اگه دخترای گلم مخالفتی ندارن تا مقدمات عروسی رو فراهم کنیم.
الناز نگاهی به النا کرد و با خجالت سر خود را پایین انداخت.النا که وضعیت خواهرش را درک می کرد با لبخندی بی روح رو به اقای جمشیدی گفت:
-عمو جون شما بزرگتر و صاحب اختیار ما هستید.هر طور که شما صلاح میدونید.مطمئنا روح مادرمون هم خوشحال میشه.
وقطره اشکی چشمانش را بارانی کرد.
مهوش خانم که تا این لحظه ساکت بود بلند شد و دو خواهر را بوسید و به الناز تبریک گفت برای او وپسرش ارزوی خوشبختی کردو رو به بقیه گفت:
-اول باید با مهران هماهنگ کنیم ببینیم اون کی میتونه بیاد.و با خوشحالی به سمت تلفن رفت.

با هماهنگی با مهران 28 مرداد برای روز عروسی تعیین گردید و قرار شد مهران چند روز قبل از عروسی برای همیشه به ایران باز گردد.چون او نیز دوره دکترای خود را به پایان رسانده بود و دفاعیه خود را نیز ارائه داده بود........
النا با نگاهی به برگه امتحانش نفسی به اسودگی کشید و با خود اندیشید:این هم از اخرین امتحان از حالا برای چند ماه از درس وامتحان راحتم .وبرگه را به استاد تحویل داد.با خروج او از جلسه امتحان سحر سریع به سمت او رفت و گفت:حتما عالی دادی که اینقدر چشمات برق میزنه؟
-اره بد نبود.تو چکار کردی؟
-من که فکر کنم فقط پاس کنم مثل همیشه و با بی خیالی لبخندی زد.و همینطور که به روبرو نگاه میکرد به اهسنگی گفت:الی اگه گفتی کی داره میاد اینطرف؟
-من از کجا بدونم.آآآآآآآآآآآآآآفهمید� � حتما علیرضا جونت؟و خندید
علیرضا صفایی دانشجوی فوق لیسانس در رشته معماری چند هفته ای بود که به خاستگاری سحر رفته بود و سحر نیز به خاطر علاقه ای که از ترم قبل به او پیدا کرده بود جواب مثبت خود را اعلام کرده بود و ان دو در شرف نامزدی بودند.ترم قبل یکی از اساتید ازعلیرضا به خاطر این که شاگرد درس خوانی بود در خواست کرده بودتا مسئولیت حل تمرین های دانشجویان ترم پایین تر را به عهده بگیرد وبه این ترتیب زمینه اشنایی او و سحر به وجود امده بود.
-نه بابا کاش علیرضا بود......ولی عاشق دل خسته توه که داره میاد!!!و با صدای بلند خندید.
-وای نههههههه....میلاد داره میاد؟
-اره
-بدو سحر.بدو تا نیومده
-هیس ..سلام اقای فاطمی
میلاد فاطمی همکلاس انها پسری با تیپی امروزی مودب وبسیار پولدار بود که دائم سر راه النا سبز میشد و می خواست به هر طریقی دل اورا بدست بیاورد.اما النا هیچ علاقه ای به او نداشت و همیشه سعی میکرد از تیررس نگاه او بگریزد.
سلام خانم کریمی...تبریک میگم نامزدیتون رو ...شماخوب هستید خانم رافعی
-سحر گفت:ممنونم اقای فاطمی.چقدر زود خبرا پخش میشه!!!!هنوز که چیزی علنی نشده شما از کجا شنیدید؟
-شما خودتون میدونید که محیط دانشگاه چه طوریه.تا اتفاق جدیدی می افته سریع همه باخبر میشن
-خانم رافعی امتحان چطور بود
-مرسی خوب بود
-می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
سحر که احساس می کرد میلاد از حضور او معذب است رو به النا گفت:
-النا جون من برم کمی اب بخورم. و با گفتن با اجازتون اقای فاطمی فرصت اعتراض را از النا گرفت و رفت.
النا با دلخوری رو به میلاد کرد و گفت:
-خواهش میکنم فقط سریعتر اقای فاطمی...دوست ندارم سوژه جدیدی برای شایعات باشم.
-البته النا خانم.....راستش ..راستش من می خواستم ازتون اجازه بگیرم تا با خانواده خدمت برسیم.
-خواهش می کنم اقای فاطمی من قبلاهم به شما گفتم در حال حاضر اصلا قصد ازدواج ندارم.حداقل تا نموم شدن درسم با این موضوع فکر هم نخواهم کرد پس لطفا دیگه ادامه ندید.
میلاد فاطمی با ناراحتی ادامه داد.
-کسی توی زندگی شماست النا خانم؟
-مطمئن باشید من اصلا به کسی فکر نمی کنم .اگر کسی توی زنگی من بود دلیلی برای پنهان کاری نمی دیدم و حتما به شما می گفتم.
- من واقعا دوستتون دارم و مطمئنم که می تونم خوشبختتون کنم خواهش می کنم به من این فرصت رو بدید.
-اقای فاطمی ازتون خواهش کردم.من به خوب بودن شما هیچ شکی ندارم و اگر قصد ازدواج داشتم مطمئنن شما بهترین گزینه برای انتخاب من بودید ولی متاسفانه من بنا به دلایلی کاملا شخصی نمی خوام ازدواج کنم .منو درک کنید اقای فاطمی
میلاد که با شنیدن این صحبت ها امیدی تازه یافته بود گفت
-من صبر میکنم....انقدر صبر می کنم تا مشکل شما حل بشه و منو بپذیرید.
- این کار رو نکنید.....اینده است که اینده رو مشخص میکنه.......بهتره شما برید دنبال زندگی خودتون.
-النا خانم اگر شما نبودید من الان به فکر ازدواج نمی افتادم و حداقل تا پایان درسم مثل شما صبر می کردم.پس الان هم همین کار رو می کنم.و از خدا میخوام که اینده ای شیرین در کنار شما رو برای من رقم بزنه.امیدوارم تعطیلات خوبی رو سپری کنید.با اجازتون .به امید دیدار.
با رفتن میلاد النا دوباره به فکر فر رفت .او نمی خواست تا کار و منبع در امدی پیدا نکرده ازدواج کند. چرا که می دانست اگر با خواستگاری کسی موافقت کند خانواده جمشیدی همه هزینه های ازدواج و جهیزیه اش را به عهده خواهند گرفت و النا نمی خواست بیش از این مدیون این خانواده باشد...
حتما علیرضا جونت؟و خندید
علیرضا صفایی دانشجوی فوق لیسانس در رشته معماری چند هفته ای بود که به خاستگاری سحر رفته بود و سحر نیز به خاطر علاقه ای که از ترم قبل به او پیدا کرده بود جواب مثبت خود را اعلام کرده بود و ان دو در شرف نامزدی بودند.ترم قبل یکی از اساتید ازعلیرضا به خاطر این که شاگرد درس خوانی بود در خواست کرده بودتا مسئولیت حل تمرین های دانشجویان ترم پایین تر را به عهده بگیرد وبه این ترتیب زمینه اشنایی او و سحر به وجود امده بود.
-نه بابا کاش علیرضا بود......ولی عاشق دل خسته توه که داره میاد!!!و با صدای بلند خندید.
-وای نههههههه....میلاد داره میاد؟
-اره
-بدو سحر.بدو تا نیومده
-هیس ..سلام اقای فاطمی
میلاد فاطمی همکلاس انها پسری با تیپی امروزی مودب وبسیار پولدار بود که دائم سر راه النا سبز میشد و می خواست به هر طریقی دل اورا بدست بیاورد.اما النا هیچ علاقه ای به او نداشت و همیشه سعی میکرد از تیررس نگاه او بگریزد.
سلام خانم کریمی...تبریک میگم نامزدیتون رو ...شماخوب هستید خانم رافعی
-سحر گفت:ممنونم اقای فاطمی.چقدر زود خبرا پخش میشه!!!!هنوز که چیزی علنی نشده شما از کجا شنیدید؟
-شما خودتون میدونید که محیط دانشگاه چه طوریه.تا اتفاق جدیدی می افته سریع همه باخبر میشن
-خانم رافعی امتحان چطور بود
-مرسی خوب بود
-می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
سحر که احساس می کرد میلاد از حضور او معذب است رو به النا گفت:
-النا جون من برم کمی اب بخورم. و با گفتن با اجازتون اقای فاطمی فرصت اعتراض را از النا گرفت و رفت.
النا با دلخوری رو به میلاد کرد و گفت:
-خواهش میکنم فقط سریعتر اقای فاطمی...دوست ندارم سوژه جدیدی برای شایعات باشم.
-البته النا خانم.....راستش ..راستش من می خواستم ازتون اجازه بگیرم تا با خانواده خدمت برسیم.
-خواهش می کنم اقای فاطمی من قبلاهم به شما گفتم در حال حاضر اصلا قصد ازدواج ندارم.حداقل تا نموم شدن درسم با این موضوع فکر هم نخواهم کرد پس لطفا دیگه ادامه ندید.
میلاد فاطمی با ناراحتی ادامه داد.
-کسی توی زندگی شماست النا خانم؟
-مطمئن باشید من اصلا به کسی فکر نمی کنم .اگر کسی توی زنگی من بود دلیلی برای پنهان کاری نمی دیدم و حتما به شما می گفتم.
- من واقعا دوستتون دارم و مطمئنم که می تونم خوشبختتون کنم خواهش می کنم به من این فرصت رو بدید.
-اقای فاطمی ازتون خواهش کردم.من به خوب بودن شما هیچ شکی ندارم و اگر قصد ازدواج داشتم مطمئنن شما بهترین گزینه برای انتخاب من بودید ولی متاسفانه من بنا به دلایلی کاملا شخصی نمی خوام ازدواج کنم .منو درک کنید اقای فاطمی
میلاد که با شنیدن این صحبت ها امیدی تازه یافته بود گفت
-من صبر میکنم....انقدر صبر می کنم تا مشکل شما حل بشه و منو بپذیرید.
- این کار رو نکنید.....اینده است که اینده رو مشخص میکنه.......بهتره شما برید دنبال زندگی خودتون.
-النا خانم اگر شما نبودید من الان به فکر ازدواج نمی افتادم و حداقل تا پایان درسم مثل شما صبر می کردم.پس الان هم همین کار رو می کنم.و از خدا میخوام که اینده ای شیرین در کنار شما رو برای من رقم بزنه.امیدوارم تعطیلات خوبی رو سپری کنید.با اجازتون .به امید دیدار.
با رفتن میلاد النا دوباره به فکر فر رفت .او نمی خواست تا کار و منبع در امدی پیدا نکرده ازدواج کند. چرا که می دانست اگر با خواستگاری کسی موافقت کند خانواده جمشیدی همه هزینه های ازدواج و جهیزیه اش را به عهده خواهند گرفت و النا نمی خواست بیش از این مدیون این خانواده باشد

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  ساخت وبلاگ   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   روانشناس ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده