مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» رمان مهربانی چشمانت قسمت3

قسمت سوم رسید

هفتم مهر ماه بود و چند روزی از حضور النا در خانه مهران می گذشت.مهران صبح زود و برای رسیدگی به کارهایش از خانه خارج میشد و ظهر برای صرف ناهار به خانه برمی گشت و بعر از ظهر 2 ساعتی استراحت می کرد و پس از ان باز هم از خانه خارج می شد و شب ساعت 9 به خانه برمی گشت این در حالی بود که النا هم در فاصله لی که مهران نبود به کار های خانه رسیدگی می کرد و غذا را اماده می کرد و تا پیش از بازگشت مهران خود ناهار و شامش را می خورد و برای این که با او برخوردی نداشته باشد به اتاقش پناه میبرد.به نظرش اگر کمتر در معرض دید مهران قرار می گرفت تنشی نیز بینشان بوجود نمی امد و زمان تا برگشتن خانواده مهران زود تر می گذشت.
النا و سحر در حالی که با هم صحبت می کردند وارد کلاس شدند و به بچه های کلاس سلام کردند و به سمت اخر کلاس حرکت کردند.سپیده یکی از همکلاس هایشان رو به انهاکرد وگفت:
-به به چه عجب ما شما رو دیدیم..تابستون به این طولانی براتون کم بود که تا الان هم دانشگاه نیومدین؟
سحر جواب داد
-ای بابا اوایل دانشگاهو که همه میدونن کلاسا تق و لقه.
النا نیز در ادامه صحبت های سحر گفت:
-راست می گه من یکی که اصلا حوصله نداشتم
سپیده با حالتی حق به جانب گفت:
-تق و لق؟النا جون اگه بدونی گیر چه استادی افتادی نمی گی حوصله ندارم....این ترم بیچاره ایم..یه استادی جدیدا اومده توی دانشگاه مثل این که تازه از خارج برگشته.وای از اون بد اخلاقا...
زهرا دیگر همکلاسیشان که در کنار سپیده نشسته بود و به حرف هایشان گوش میداد گفت:
-ولی واقعا دیدنیه.یه تیکه ایه.....به نظر من که باید هم بد اخلاق باشه وگرنه با این قیافه ای که این داره اگه روی خوش نشون بده دو روزه دخترا میخورنش
النا و سحر هر دو با تعجب به زهرا نگاه کردند.این اولین بار بود پس از 3 سالی که با هم همکلاسی بودند می دیدند که زهرا از جنس مخالف تعریف می کند. همه زهرا را دختری خجالتی و ساکت می دیدند و این چیزی فراتر از انتظارشان بود.سحر با خنده ای خاص گفت:
اوف ..اوف...اینو باش پس باید خیلی دیدنی باشه که زهرا رو هم به اعتراف کشونده
و همه با هم خندیدند.
ساعت قبل را با استاد حق گو گذرانده بودند.حق گو یکی از اساتید دانشگاهشان دختری بود که با وجود جراحی های فراوانی که بر روی صورتش کرده بود و رفتار پر از عشوه ای که داشت سوژه ای ناب برای بچه های دانشگاه شده بود.و النا ساعات کلاس او را با اکراه می گذراند.و حال النا و سحر هر دو بسیار مشتاق نشسته بودندتا این استاد جدید را که نقل مجالس دختران دانشکده شان شده بود هر چه سریعتر ببینند.
با ورود چند نفر از بچه های کلاس که دم در ایستاده بودند همه متوه امدن استاد شدند و سکوت کلاس را فرا گرفت...با ورود استاد النا و سحر هر دو با وحشت به یکدگر نگاه کردند و النا با صدایی که گویی از ته چاه خارج میشد گفت:
-وای نههههههههههه..سحر من دارم درست میبینم؟این مهرانه؟یا از بس ازش بدم میاد توهم زدم!!!
-نه فکر کنم درست می بینی یا شاید دو تامون توهم زدیم.
با صدای خنده بچه های کلاس به خود امدند.همه نشسته بودند و اندو خیره به استاد همچنان سر پا بودند.
-خانم ها اتفاق خاصی افتاده؟
سحر رو به استاد جواب داد
-نه استاد ببخشید
وهمانطور که خود بر روی صندلی می نشست دست النا را کشید و النا نیز بر روی صندلیش پرت شد
با پایان یافتن کلاس بچه ها یک به یک از کلاس خارج می شدند.مهران رو به النا و سحر که در حال خروج از کلاس بودند کرد و گفت :
-خانم های خوشدل و رافعی شما بمونید کارتون دارم
کسانی که در کلاس بودند با تاسف نگاهی به ان دو کردند و از کلاس خارج شدند
-خانم خوشدل یه خواهشی ازتون دارم ..خانم رافعی می دونه که نباید چیزی بگه ولی از شما هم می خوام به کسی چیزی راجع به رابطه ما نگید
سحر که از این حرف مهران حسابی کفری شده بود برای ان که تلافی کرده باشدبا لبخند گفت:
-بله استاد در جریان هستم.راستش برای النا هم بهتره که کسی چیزی ندونه.چون احتمالا بعد از جدایی از شما بخوان با اقای فاطمی ازدواج کنن.خوب عاقلانه تر هم اینه که کسی چیزی نفهمه تا این مدت بگذره... استاد امر دیگه ای ندارین؟
مهران که از این حرف سحر متعجب شده بود نگاهی عصبی به النا انداخت و گفت
-نه می تونید تشریف ببرید
النا ناراحت و عصبانی پس از خروج از دانشگاه رو به سحر گفت:
-ببینم این چرت و پرتا چی بود که تو گفتی ؟
- ببین النا من اون حرفا رو از روی عمد زدم.از این کارمم ناراحت نیستم...بهتر این جناب استاد هم بدونه که تو کم خواهان نداری
-حالا اون چه فکری درباره من می کنه؟
-مگه برات مهمه؟
-نه...ولی دوست ندارم دربارم فکر بدی بکنه
-چه فکر بدی...
سحر که گویی موضوعی را کشف کرده ناگهان با صدای بلندی گفت:
-.به من نگاه کن النا.با من رو راست باش نکنه.......نکنه دوسش داری؟
النا با وحشت فریاد زد
-معلومه که نه.میزنم توی سرتا اخه این چه سوالی که می پرسی!!
-اخه یه جورایی مشکوک می زنی...شاید تو با خودتم رو راست نیستی
النا با خود فکر کرد ایا واقعا این چنین است؟پس دلیل این که وقتی به اعماق وجودش رجوع میکند دوست ندارد مهران درباره اش قضاوت نادرست بکند چیست؟ ایا این دلیلی برای علاقه است؟سر خود را به شدت تکان داد تا به این طریق این افکار را از ذهنش دور کند.با سحر خداحافظی کرد سوار بر ماشینش شد و با سرعت به سمت خانه راند.بعد از ظهر دیگر کلاس نداشت و می توانست کمی استراحت کند. به خانه که رسید مشغول تهیه ناهار شد در حال سرخ کردن سیب زمینی برای خورش قیمه اش بود که صدای در توجهش را جلب کرد.از اشپزخانه خارج شد و مهران را دید سلام کرد و دوباره به اشپزخانه پناه برد .طبق عادت همیشگی که تنها غذا می خورد مشغول ریختن غذا برای خودش بود که مهران وارد اشپزخانه شد و گفت:
می خوام باهات صحبت کنم
-من الان خیلی گرسنمه اول غذامو بخورم بعد. اگه گرسنه ای برای تو هم بکشم
-ممنون می شم
النا با تعجب به مهران بگاهی کرد و مشغول چیدن میز شد.این طرز صحبت کردن مهران برایش عجیب بود.
بنا به در خواست مهران پس از صرف غذا هر دو روی مبل های داخل پذیرایی نشستند والنا منتظر شنیدن صحبت های مهران به او نگاه می کرد
-خوب من منتظرم
-چرا به من نگفتی کسی توی زندگیت هست؟
-متوجه منظورت نمی شم!
- دارم راجع به حرفایی که سحر زد صحبت می کنم...منظور سحر از اقای فاطمی کی بود؟ من میشناسمش؟
النا که از لحن حرف زدن مهران کاملا ناراحت و ناراضی بود برای ان که حرص او را در بیاورد گفت:
ببینید استاد...
-دوست ندارم توی خونه استاد صدام کنی مهران خوبه
- مهران...فکر نمی کنم زندگی خصوصی من به تو ربطی داشته باشه؟اینطور نیست؟
-ولی من باید بدونم چی بین تو و اونه.اگه ...اگه باهاش قرار ازدواج داری چرا این کارو کردی؟چرا شما زنها اینقدر نامردین؟بهتره هر چه زود تر جدا بشیم
النا که از طرز فکر مهران نسبت به خودش شدیدا رنجیده بود گفت:
بسه..چی برای خودت می بری و میدوزی؟کی گفته من بهش قول ازدواج دادم؟سحر منظوری نداشت. میلاد فاطمی همکلاس منه.امروز هم سر کلاس بود شاید دیده باشی
-یعنی همینطوری اسم اونو به زبون اورد؟نگو اره که باور نمی کنم.
میلاد فقط یه خاستگاره همین و بس
-و تو چه جوابی بهش دادی؟
-خوب من بهش گفتم که تا پایان درسم تصمیمی برای ازدواج ندارم
-دوسش داری؟
-اگه منظورت اینه که عاشقشم باید بگم نه چون تا حالا اصلا عشقو تجربه نکردم ..ولی اگر بخوام با فکر برای زندگی ایندم تصمیم بگیرم اون از همه نظر ایده اله..پسر خوبیه.کار و وضع مالی خوبی هم داره...
-که این طور.پس تصمیم داری بهش جواب مثبت بدی
هنوز نمی دونم
مهران با نگاهی پر از درد و رنج از روی مبل برخاست و به اتاقش رفت.
النا برای اولین بار از همصحبتی با مهران احساس خوشایندی پیدا کرده بود...

۲ماهی از حضور النا درخانه مهران می گذشت و ان دو تقریبا با وضعیت موجود کنار امده بودند و تصمیم گرفته بودند در این مدتی که با هم هستند حداقل برای هم عذاب روحی نباشند گاهی اوقات با هم غذا می خوردند ولی بدون حرف خاصی. هر کدام سعی داشتند از ازار دیگری بپرهیزند. هر یک با ماشین خودشان به دانشگاه می رفتند و در دانشگاه مثل دو غریبه از کنار هم می گذشتند.
****
این اواخر چیزی موجب رنج و ناراحتی النا شده بود.همینطور که با سحر روی یکی از نیمکت های دانشگاه نشسته بودند اهی کشید و گفت:
سحر نمی دونم جدیدا چم شده...می خوام یه چیزی بهت بگم قول میدی مسخرم نکنی؟
-چی شده
-نمی دونم چرا اینطوری شدم..راستش وجود مهران برام مهم شده.وقتی که توی خونه است احساس ارامش میکنم.....در کنارش خوشحالم
سحر با هیجان جیغی کشید وگفت:
-وای النا تو عاشق شدی؟
-نمی دونم....یعنی این عشقه؟
-خوب معلومه..منم وقتی با علیرضام خوشحالم.دوست دارم همیشه باهام باشه.من حدسشو می زدم اینجوری بشه
-چطور؟
-اخه ببخشیدا ما دخترا انقدر خاک بر سریم که زود دلمونو میبازیم بدون این که به عاقبت عشقی که دچارش شدیم فکر کنیم
-چیکار کنم سحر...نباید اینطور می شد.من خیلی بد بختم.
-شاید اونم مثل تو باشه.تو از کجا می دونی دوست نداره؟
- اخه اصلا توجهی بهم نداره
-اگه فکر میکنی می تونی دوسش نداشته باشی بهتره سعی کنی فراموشش کنی
-نمی شه تمام فکر م شده مهران تا خونه ام دوست دارم زودتر بیاد و ببینمش .اه لعنت به من
-اگه اینقدر دوسش داری پس نباید وقتو از دست بدی ..خوب تو یه کاری کن که عاشقت بشه......یه چیزی می گم نگران نشیا
-چی شده؟
-دیروز با علیرضا حرف استاد حق گو بود.می گفت مثل این که خیلی دوست داره توجه مهرانو جلب کنه.دائم میره پیشش و باهاش صحبت می کنه
-اه دختره چندش....یعنی اگه مهران اونو به من ترجیح بده ...خاک بر اون..........لا اله الا الله
-ترجیح بده؟اخه دیوونه حرف ترجیح دادن نیست که.اون دلبری می کنه و تو هیچی مهرانم یه مرده در برابر محبت و عشوه کم میاره.باید دست به کار شی
-چی کار کنم؟
-خوب به خودت پایبندش کن.کاری کن بهت وابسته بشه
-مثلا چیکار کنم؟تو می دونی من از این کارا نه کردم و نه بلدم که بکنم
-به خودت برس .ارایش کن.....لباسای خوشگل بپوش.چه میدونم از این کارا دیگه...
-نمیدونم ..نمیدونم اصلا فایده ای داشته باشه یا نه......مهران خیلی اخلاقش خاصه..
-اول بهتره به قیافه ات برسی.امروز بیا بریم موهاتو یکم کوتاه کن مطمئنم خیلی تغییر می کنی

النا در اینه میز ارایش به خودش نگاه می کرد و با خود می اندیشید ایا کاری که می کند درست است.موهایش را خرد کرده بود. چهره اش با این مدل مو و ارایش ملیحی که کرده بود بسیار با نمک تر و زیبا تر از قبل شده بود.تاپ صورتی رنگی با شلوارکی سفید که ساق پاهای زیبایش را به نمایش گذاشته بود پوشیده بود که اندام زیبایش را زیباتر می کرد و حالتی بچه گانه به چهره اش می داد..... تا کنون همه لباس هایش استین دار و بلند بودند و این اولین بار بود که با این پوشش مهران او را می دید.بالاخره از جلوی میز بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت تا برای خودش چایی بریزد.همینطور که در افکار خودش غرق بود با استکان چاییش بازی می کرد.از کارش پشیمان بود تصمیم گرفت از جایش برخیزد و تا مهران برنگشته لباس هایش را عوض کند که ناگهان با صدای مهران به خود امد
-النا کجایی؟
دیگر دیر شده بود و مهران وارد اشپزخانه شد.او با دیدن النا در ان وضعیت با حالتی گیج به او خیره شد.برایش عجیب بود که چرا النا به این شکل لباس پوشیده.النا که از نگاه مهران خجالت زده بود برخواست لیوان را در سینک قرار داد وبه سمت اتاقش حرکت کرد.او برای خروج از اشپزخانه باید از مقابل مهران می گذشت. مهران با حالتی که النا نمی دانست چیست راه را براو سد کرد و گفت؟
-می شه به من هم یه چایی بدی؟واقعا خسته ام
-باشه بشین تا برگردم
مهران با چشمانی مخمور به چشمان النا خیره شدو گفت
-نه همین الان بده........و کلمه اخر را با حالتی خاص ادا کرد.النا که از وضعیت بوجود امده کاملا ترسیده بود سعی کرد طوری رفتار کند که مهران متوجه ترسش نشود و با غرور خاصی به سمت چای ساز رفت و برای مهران چایی ریخت ولی سنگینی نگاه مهران را بر روی خود حس می کرد.چایی را در مقابل مهران گذاشت و خواست از اشپز خانه خارج شود که مهران بازویش را گرفت و خیره در چشمان النا به دنبال چیزی می گشت.النا از ترس چشمانش گرد شده بودند و اب دهانش را به سختی فرو میداد.ناگهان مهران با صدایی که هیچ احساسی در ان نبود گفت:
-ممنون میتونی بری
وبازوی النا را رها کرد
النا با سرعت از اشپزخانه خارج شد و با سمت اتاقش رفت وارد اتاق شد و سریع در را بست و خود را روی تختخوابش رها کرد.از خدا تشکر می کرد که اتفاقی نیفتاد وخوشحال بود از این که توجه مهران را به خودش جلب کرده.امیدی تازه در دلش جوانه زد و با خود اندیشید....فکر کنم بالاخره به چشمش اومدم.....و لبخندی از سر رضایت زد.
مهران نیز گیج و کلافه چاییش را سر کشید در حالی که لحظه ای اندام زیبای التا از جلوی چشمانش محو نمی شد.ان شب هیچکدام برای خوردن شام از اتاق هایشان خارج نشدند وسکوت همه خانه را فرا گرفته بود.
13
قرار بود برای بازدید از معماری قدیم بچه های سال سوم معماری را برای 3 روز به اصفهان ببرند و در این سفر چند تن از اساتید نیز با دانشجویان همراهی می کردند از جمله مهران و استاد حق گو .النا در اتاقش مشغول جمع کردن وسایل سفرش بود قرار بود تا ساعتی دیگر با سحر برای خرید وسایل ضروریش به بازار برود به ساعت نگاهی کرد هنوز مهران به خانه نیامده بود.النا ناراحت بود از این که چرا مهران به اونگفته نمی اید و یا حتی زنگ نزده و نیامدنش را اطلاع نداده است با وجود نگرانی فراوان با عصبانیت اماده شد و نشست تا سحر از راه برسد.غرق در فکر و خیال با صدای زنگ موبایلش به خود امد و چون شماره سحر را دید فهمید که امده و بیرون منتظرش است پس به سمت در رفت و نگاهی اجمالی به خانه انداخت همه چیز مرتب بود در را بست و به سحر پیوست
****
ساعت 10 شب بود.النا خسته و کلافه با دسته کلیدش در را باز کرد و وارد خانه شد
-خانم تا حالا کجا تشریف داشتن؟
النا به محض ورود با چهره عصبانی مهران روبرو شد
-با توام نمیشنوی؟
-با سحر رفته بودیم خرید
-نباید به من خبر میدادی؟
النا با شنیدن این حرف مهران خوشحال شد ولی سعی کرد بیتفاوت نشان دهد پس گفت:
-نگو نگران من بودی که باورم نمی شه
و لبخند استهزا امیزی زد
-معلومه که نگرانت نشدم........فکر کردی تهفه ای.تو امانتی پیش من.......به خاطر مامانم و زن داداشم و مهرانا.اگه چیزیت بشه حوصله جواب دادن به اونا رو ندارم
النا که گویی اب سردی بر رویش ریخته باشندگفت:
-لازم نکرده احساس مسئولیت کنی.من می تونم مواظب خودم باشم.....بار اخرت هم باشه که سر من داد میزنی
-نه بابا زبونت هم که درازه.من هر موقع که دلم بخواد هر کاری که دلم بخواد می کنم اینو تو کله ات فرو کن.از این به بعدم منو در جریان کارات میذاری.فهمیدی؟
وبه سمت اتاقش رفت و با عصبانیت در را محکم به هم کوبید
النا که انتظار این برخورد را از مهران نداشت با حرص به اتاقش رفت و او هم در را محکم به هم کوبید.برای این که کمی ارام گیردبا سحر تماس گرفت و همه چیز را به او گفت
-دیوونه ای النا.باور کن خودش نگران شده نمی خواد بگه
-نه سحر تو که نمیشناسیش.
-من به حرفی که میزنم ایمان دارم.النا یه فکری دارم؟
-امید وارم چیزی که می گی درست باسه....حالا چه اشی برام پختی؟
-الان وقتشه که خودتو براش لوس کنی.حتما چیزایی که براش خریدیو بهش ندادی؟
النا تازه به یاد اورد هر چیزی که برای سفر لازم داشته و برای خوش خریده برای مهران هم خریده از جمله لوازم شخصی و...
-نه بابا گفتم که به محض ورودم به خونه این اتفاق افتاد
-خوب پس برو همه رو بهش بده و ازش معذرت خواهی کن.......یه چیزایی بگو که رام خودت کنیش
-من خودمو کوچیک نمی کنم
-پس اگه از دست دادیش نیای هی عزا بگیریا.تازه اینطوری عزیزتر میشی
-اه سحر بگو چی بگم؟
وای النا من چه می دونم.یکم فکرتو به کار بنداز.......فقط دیگه باهاش دعوا نکن.فهمیدی؟
-سعی میکنم
-خبرشو بهم بدیا
-باشه
النا تاپ زرد رنگی که یقه رومی داشت به تن کرد و دامنی تنگ مشکی که برجستگی های بدنش را به نمایش می گذاشت وبه نظر خودش خیلی بهش می امد پوشید...موهایش را بر روی شانه هایش رها کرد و با وسایلی که خریده بود به سمت اتاق مهران رفت.صدای اهنگ جدید امید به گوشش خورد فهمید که مهران مشغول گوش کردن به اهنگ است...بعد از چند باری که در زد صدای مهران به گوشش خورد
-بیا تو
النا وارد اتاق شد و مهران را دید که بدون پیراهن و با شوارکی بی خیال روی تختش دراز کشیده
-مهران من اومدم که.........معذرت خواهی کنم
مهران به النا خیره شده بود ونمی دانست چه باید بگوید به نظرش رفتارالنا عجیب بود.نگاهی به سر تا پای النا انداخت.به نظرش النا واقعا زیبا بود و مقاومت در برابر او برایش سخت......
-منو ببخش ....دیگه سعی می کنم هر جایی که میرم خبرت کنم..
نمی خوای چیزی بگی؟
مهران با دست پاچگی گفت:
باشه..باشه
-النا در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
-اینا رو برای تو خریدم.....گفتم توی سفر احتیاجت میشه...
تعجب مهران بیشتر شد با تردید تشکر کرد
-ممنون .....
النا به سمت پا تختی مهران رفت و وسایل را بر روی ان گذاشت و چون دید مهران چیزی نمی گوید به طرف در رفت و با گفتن شب بخیر از اتاق خارج شد.مهران خیره النا را نگاه کرد تا او از در خارج شد. با خود گفت..این چش شده؟ نکنه!!!!!!!لبخندی زد و به سمت وسایل رفت تا نگاهی به ان ها بیندازد.النا هم خوشحال به اتاقش برگشت .دوش گرفت لباس خوابش را که تاپی یقه باز و شلوارکی کوتاه تا بالای رانش بود پوشید و روبروی میز ارایشش نشست تا طیق عادت همیشگی قبل از خوابش موهایش را خشک کند....مشغول سشوار کشیدن به موهایش بود و اصلا متوجه صدای در نشد.مهران برای تشکر از النا و این که می خواست به او بگوید صبح با هم و با اژانس به دانشگاه میروند و ماشین نخواهند برد به پشت در اتاق امده بود و چون هر چه در زد چیزی نشنید در را باز کرد. با باز شدن در النا از درون اینه نگاهی به در انداخت و مهران را دید که وارد اتاق شد .سریع سشوار را خاموش کرد و ایستاد.

سریع سشوار را خاموش کرد و ایستاد. مهران به پاهای خوش تراش النا نگاه می کرد که النا باخجالت گفت:
-چیزی لازم داری ؟
مهران به خود امد و به چشمهای النا نگاهی کرد و گفت:
-اااااااااا راستش هر چی در زدم متوجه نشدی برای همین اومدم داخل که منم ازت معذزت خواهی کنم و بگم فردا صبح با هم با اژانس بریم دانشگاه.ونگاهش به سمت یقه باز النا سر خورد.النا که از خجالت گونه هایش سرخ شده بودند برای اینکه مهران را زود تر راهی اتاق خودش کند با سرعت گفت:
-خواهش می کنم..مرسی که اومدی
و منتظر شد تا مهران اتاقش را ترک کند.ولی مهران قصد خروج از اتاق او را نداشت .گویی به پاهایش دو وزنه سنگین وصل شده بودکه یارای حرکت را از او میگرفتند.نگاهی به صورت معصوم و دوست داشتنی النا انداخت و با گام هایی ارام خود را به النا رساند.النا وحشت زده عقب عقب حرکت می کرد تا جایی که به دیوار پشت سرش برخورد کرد.مهران با چشمانی پر از تمنا زمزمه وار گفت:
-میدونستی که خیلی خوشگلی؟
-مهران خواهش می کنم برو بیرون من خیلی خسته ام والان هم خوابم میاد
مهران با حالی مست گونه گویی که اصلا حرف های النا را نمی شنید به لب های النا خیره شد
-مقاومت در برابر تو واقعا سخته النا....این که پیشت باشی و نتونی لمست کنی...
النا با وحشت دست هایش را جلو اورد. با فشار روی سینه مهران سعی کرد او را به عقب حرکت دهد.
-مهران.خواهش می کنم برو بیرون
مهران دست های النا را در دست گرفت و با فشار ان ها را به دو طرف النا برد و به دیوار چسباند و این در حالی بود که همچنان به لب های النانگاه می کرد
النا با وحشت به چشمان مهران نگاه می کرد و با خود می اندیشید...چیه النا چته؟ مگه خودت تحریکش نکردی؟مگه همینو نمی خواستی؟مگه نمی خواستی پایبندش کنی؟چرا حالا ترسیدی؟و با حالتی نزار و پر از خواهش ادامه داد:
-مهران ترو خدا ولم کن
ولی مهران با حرکتی سریع لب هایش را روی لب های النا گذاشت و شروع به بوسیدن او کرد.النا در ابتدا مقاومت می کرد ولی کم کم او هم مشغول همراهی با مهران شد.....این اولین بوسه زندگیش بود و به نظرش بسیار شیرین و دلپذیر می امد.دست های مهران روی کمر النا در حرکت بودند و النا نیز دست هایش را روی شانه های مهران گذاشته بود و موها و گردن مهران را نوازش می کرد.لب های مهران از روی لب های النا سر خورد و به سمت گردنش حرکت کرد همینطور که النا را می بوسید زیر لب و اهسته گفت:
- لباتم مثل خودت شیرین و خوشمزه ان عسلم..
گویی اب سردی برپیکر النا ریخته شد..مات و بی حرکت ایستاد دست هایش در دو طرف بدنش اویزان شد....اون فکر می کنه من عسلم!!!!اون هنوزم به یاد عسله..........با این افکار با شدت هر چه تمامتر مهران را به عقب حل داد.
-ولم کن عوضی
مهران که از این رفتار النا حسابی جا خورده بود متعجب به النا نگاهی کرد.النا با خشم فراوان فریاد زد
-از اتاق من برو بیرون......
مهران که تازه موقعیت را درک کرده بود عصبانی از پرخاش النا با لبخندی که سعی داشت به چهره بیاورد و اورا عصبی تر کند گفت:
-فکر کردی چی؟تو حق نداری منو از خونه خودم بیرون کنی.تو زنمی و باید ازم تمکین کنی.فهمیدی؟
-گمشو از اتاق من بیرون.ما با هم یه قراری داشتیم.تو حق نداری اونو زیر پا بزاری
مهران با پوزخندی ادامه داد
-قرار وقتی برقراره که خانم واسه من دلبری نکنه.در ضمن تو هم که بدت نیومده بود......
و برای این که النا را کفری تر کند گفت:
یادم نرفته که چه طور داشتی لبامو ....
-اگه تو نمی ری من میرم
-نه نه عزیزم بمون خودم میرم......ولی بدون من در خدمتم.هر موقع هوس هر چیزی..تاکید می کنم هر چیزی
و با چشم به لب های النا اشاره کرد
-..کردی بیا پیشم..... یا نه کافیه یه اشاره کوچیک کنی من میام پیشت
و به سمت در رفت
-راستی من روی قولم تا جایی که بتونم هستم
سپس بوسه ای برای النا فرستاد و رفت.خون خون النا را می خورد از شدت عصبانیت شیشه عطری که بر روی میز ارایشش بود را برداشت و به سمت در پرتاب کرد
-گمشو.ازت متنفرم..متنفرم.
مهران با حالی گرفته وناراحت خود را به اتاقش رساند..از خودش عصبانی بود که چرا کار را به اینجا کشانده و روی قول خودش نایستاده.برایش عجیب بود که با وجود زندگی در خارج از کشور و دیدن زنان فراوان چرا اینقدر النا برایش جذابیت دارد.با خودش فکر می کرد همه چیز که خوب پیش می رفته والنا نیز خواهانش بوده پس چه چیز موجب دگرگونی النا شد.هر چه با خود می اندیشدد به نتیجه ای نمی رسید.
النا پس از نیم ساعت که کمی از ارامشش را باز یافته بود با سحر تماس گرفت و هر چه بینشان گذشته بود را برای سحر تعریف کرد.سحر با مهربانی از النا می خواست که صبر داشته باشد و امیدش رااز دست ندهد .ولی النا همه چیز را از دست رفته میدید..با خودش میاندیشید که خدا چقدر پشتیبانش بوده که اتفاقی برایش نیفتاده است. دوست نداشت مهران با فکر به دیگری به او نزدیک شود..می خواست مهران خودش را بخواهد واگر چنین بودالنا با کمال میل تمام وجودش را در اختیار مهران می گذاشت ولی اینطور نبود و با سخنانی که بر زبان اورد چشم النا را بر روی واقعیت با کرد.او حالا دیگر میدانست جایگاه عسل ذر زندگی مهران بسیار پر اهمیت است تا جایی که مهران هنوز هم بعد از گذشت این همه سال او را از یاد نبرده است.
النا با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد.چون اصلا حوصله صبحانه خوردن نداشت دیرتر از رختخوابش بیرون امد و به سمت دستشویی رفت.دست و صورتش را شست و به اتاقش بر گشت تا اماده شود .پس از کمی ارایش لباس هایش را پوشید و از اتاقش خارج شد نگاهش به در اتاق مهران افتاد .اتفاقات شب قبل مثل فیلمی از جلوی چشمانش عبور می کرد با خشم به سمت در خروجی رفت و از ساختمان خارج شد.مهران با شنیدن صدای در متوجه خروج النا از ساختمان شد و با ناراحتی گفت:
-که اینطور النا خانم..می خوای قهر باشی.......باشه پس بچرخ تا بچرخیم

اتوبوس به نزدیکی اصفهان رسیده بود .النا خسته و کلافه با چشمانی بسته به فکر فرو رفته بود.مهران را تا لحظه ورود ب اتوبوس ندیده بود. با سحر مشغول صحبت و خنده بودند که با مهران روبرو شدند.مهران و استاد حق گو با هم به سمت اتوبوس می امدند.النا با دیدن ان دو با هم که گرم و صمیمی در حال خوش و بش بودند عصبانی و ناراحت با خشم نگاهی به مهران انداخت و با سحر وارد اتوبوس شدند.در تمام طول مسیر با وجود این که با سحر صحبت می کرد ولی چشم از ان دو بر نداشته بود.سحر که کاملا متوجه حال او شده بود او را دلداری میداد و می گفت
-ببین بیا و سعی کن ولش کنی....بزار بهت خوش بگذره.ببین اون اصلا خودشو اذیت نمی کنه.انگار نه انگار که تو هستی ...خوب تو هم همین کار رو با اون بکن ..
-چیکار کنم سحر
-تو هم اونو نادیده بگیر
-دارم به همین موضوع فکر میکنم
سحر خوشحال از این حرف النا با تجب نگاهی به او کرد وفت:
-چی توی کلته
-می خوام منم مثل اون بشم
-واضحتر بگو نمی فهمم
-تصمیم گرفتم یکم تو این سفر میلادو تحویل بگیرم
سحر که از این حرف النا راضی به نظر میرسید با خنده گفت:
-فکر خوبیه..می تونی با این کار بفهمی براش مهمی یا نه.......اگه از ارتباط تو و میلاد عصبانی بشه مشخص میشه که؟؟؟؟؟؟
-نمیدونم جی بگم فقط امیدوارم اوضاع از اینی که هست بد تر نشه
-منم همینطور
با توقف اتوبوس النا چشم هایش را باز کرد و فهمید به پلیس راه نزدیک اصفهان رسیده اند.میلاد را دید که وسط اتوبوس ایستاده و با یکی از پسران مشغول صحبت کردن است با خود فکر کرد ...از الان شروع شد......و رو به میلاد با صدای بلندی گفت:
-اقای فاطمی ببخشید
همه سر ها به سمت النا چرخید.مهران نیز با شنیدن صدای النا به پشت سرش نگاهی کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده.النا که منتظر همین فرصت بود لبخندی به میلاد زد و گفت:
-شرمنده ام میشه برام یکم اب سرد بیارید؟
میلا از این که النا او را مخاطب قرار داده بود بسیار خوشحال شد و گفت:
-بله چشم...همین الان میارم خدمتتون
وبا سرعت به سمت جلوی اتوبوس حرکت کرد
سحر با ارنجش محکم به پهلوی النا زد و گفت:
-دیوونه شدی من گفتم باهات موافقم ولی اینقدر ضایع بازی در نیار.ببین تابلو شدی رفت!!!!!!!!حالا همه میگن دختره داره مخ میلادو میزنه
-برام مهم نیست....فقط بشین و تماشا کن...با حرفایی که تو یه بار درباره میلاد به مهران زدی حتما مهران الان توجهش به میلاد زیاده منم می دونم چیکار کنم.
با نزدیک شدن میلاد به انها النا ساکت شد.میلاد با خوشحالی لیوان را به سمت او گرفت وگفت:
-بفرمایید .....نوش جان
-مرسی اقای فاطمی.افتادید توی زحمت
-اختیار دارین تا باشه از این زحمتا
النا نگاهی به جلوی اتوبوس کرد ووقتی بی خیالی مهران را دید کفری تر شد
-اگه بازم امری داشتین من در خدمتم
-بازم ممنون...چشم کاری بود مزاحمتون میشم
****
قرار بود ساعت 8 همه دانشجویان در کنار اتوبوس جمع شوند تا برای بازدید ا ز سی وسه پل بروند.النا مانتو سبز یشمی همراه با شلوار کتان همرنگ با مانتویش بر تن کرد وبیشتر از همیشه ارایش نمودوبا سحر به سمت محل استقرار اتوبوس حرکت کردند.در راه با میلاد ویکی دیگر از بچه های کلاسشان برخورد کردند و با هم همصحبت شدند.میلاد که برخورد دیروز النا را دلیل علاقهاش به خود می دانست با اطمینان بیشتری به النا نزدیک شد ودوشادوش او گام بر میداشت.
مهران با دیدن دوباره النا و میلاد عصبی وناراحت با کفش به زمین ضربه میزد..اصلا انتظار دیدن چنین چیزی را نداشت با خودش به رفتار های دو گانه النا فکر می کرد....گاهی در نگاه و رفتار النا عشق وعلاقه ای نسبت به خودش می دید و گاهی در چشمان النا نفرت را می یافت.نمی دانست باید با النا چگونه رفتار کند..تنها چیزی که می دانست این بود که خواهان الناست....نمی تواند از او بگذرد وراه را برای دیگران باز بگذارد .با خود می گفت:...مسلما این عشق نیست...عادته..هر روز دیدنش برام عادت شده ...این که کنارمه و مثل میوه ممنوعه است منو حریص تر کرده..حتما همینطوره....غیر ممکنه دوباره عشق رو تجربه کنم..یعنی اضلا عشقی وجود نداره که بخوام تجربش کنم. با خود تصمیم گرفته بود نگذارد النا با دیگری ازدواج کند چرا که می دانست در نهایت مادرش نخواهد گذاشت که او مجرد باقی بماند و باز باید در کنار دختری دیگر که شاید به خوبی النا هم نباشد سر کند.
در تمام مدت بازدید میلاد از کنار النا تکان نمی خورد و بدتر از ان برای مهران همراهی النا با او بود.مهران هم که می خواست خود را بی توجه به انها نشان دهد

با وجودی که از حق گو خوشش نمی امد ولی بیش از پیش با او گرم گرفته بود.به طوری که بازار شایعات در مورد این 4 نفر داغ داغ شده بود. و هر کس نظری میداد.
*****
دانشجویان از صبح تا بعد از ظهر را برای بازدید می رفتند و عصر ها ازاد بودند هر جایی که می خواستند بروند و تقریبا همه دختر ها بازار را به جاهای دیگر ترجیح میدادند.النا و سحر نیز با سپیده و زهرا برای خرید به میدان امام رفته بودند.سحر می خواست برای علیرضا چیزی ماندگار و زیبا بخرد و با وسواس فراوان مشغول جستجو بود.سپیده و زهرا نیز با شوق و ذوق مشغول دیدن صنایع دستی اصفهان بودندکه مغازه سنگ فروشیی توجه النا را به خود جلب کردو با دوستانش وارد مغازه شدند.النا با خواندن نوشته ای که به دیوار مغازه زده شده بود از مغازه دار خواست نامش را بر روی سنگ ماه تولدش حک کند...دوستانش که علاقه ای به این کار نداشتند با گفتن این که
-ماهمین اطرافیم
از مغازه خارج شدند.النا منتظر ایستاده بود و به بقیه سنگ های داخل مغازه نگاه می کرد که احساس کرد کسی در کنارش ایستاده برگشت و با تعجب مهران را دید که نگاهش می کند
-تو اینجا چیکار می کنی؟
-منم مثل تو اومدم یه گشتی توی شهر بزنم دیدم تنها ایستادی اومدم پیشت
-ولی من تنها نیستم بقیه بیرونن تو هم بهتره زودتر بری چون ممکنه بیان و ما رو باهم ببینن و این برات خیلی بد میشه
مهران که می خواست هر طور شده از نزاع بینشان جلوگیری کند با لبخندی اغواگرانه گفت:
-میشه فعلا دعوا رو بذاری کنار...اگه میشه....... باهام بیا و توی خرید یه چیزی بهم کمک کن
النا که از این در خواست مهران به شدت جا خورده بود با تردید نگاهی به او کرد و گفت
-چی می خوای بخری؟
-یه کادو برای یاشار
-خوب من سلیقه خوبی ندارم و متاسفانه نمی تونم بهت کمکی بکنم
مهران با دلخوری ادامه داد
-بالاخره سلیقه 2 نفر بهتر از یه نفره
النا که تا همین حدی هم که سعی کرده بود خود را برای مهران بگیرد و نشان ندهد از پیشنهادش خوشحال شده با حالتی که گویی مشغول بررسی پیشنهاد مهران است به او نگاه کرد و پس از کمی مکث گفت:
-ولی من با بچه ها اومدم..چی بهشون بگم؟
مهران از این که توانسته بود النا را راضی کند خشنود شد و با حالتی پیروز مندانه گفت:
-خوب زنگ بزن به سحر و ازش بخواه کمکت کنه
النا همین کار را کرد و با سحر تماس گرفت.سحر به سپیده و زهراگفته بود که اوکمی خسته بوده و خودش به تنهایی به خوابگاه برگشته است و به بقیه چیزی نگفته تا تفریح انها خراب نشود و به این ترتیب نبود النا را توجیه کرده بود.
مهران گفت:
-خوب منتظر چی هستی بریم؟
-یکم صبرکن.ببخشید اقا اماده نشد؟خیلی طول میکشه؟
-نه خانم بفرمایید اماده است.
مهران رو به فروشنده سوال کرد
-چقدر تقدیم کنم؟
.......
مهران پول سنگ را پرداخت کرد و با هم از مغازه خارج شدند.
اینک ان دو دوشادوش هم راه میرفتند و این شیرینی دلپذیری را در النا بوجود می اورد.بالاخره برای یاشار تابلویی منبت کاری شده خریدند وچون مهران احساس کرد که النا خسته است گفت:
-بریم یه چیزی بخوریم؟
النا با خوشحالی خندید و گفت:
-بریم چون واقعا خسته ام
- دیگه داره هوا تاریک میشه بهتره شاممون رو هم بخوریم.موافقی؟
-ولی اگه بچه ها قبل از من بزسن چی؟اون موقع خیلی بد میشه
-سریع یه چیزی می خوریم و میریم باشه؟
باشه پس فقط سریع
هر دو وارد پیتزا فروشی که در همان نزدیکی بود شدند و مهران برای سفارش پیتزا النا را ترک کرد.النا دور شدن مهران را نگاه می کرد و با خود می اندیشید...چی میشد تو همیشه اینطوری باشی......اینه اش را از کیفش در اورد و مشغول درست کردن مقنعه اش شد.مهران برگشت و روبروی النا نشست در حالی که به چهره النا نگاه میکرد...به نظرش النا دختر خوبی بود.معصوم ومهربان ..دلش برایش می سوخت دست تقدیر چه سرنوشتی را برای این دختر رقم زده بود....بالبخندی مهربان گفت:
-امروز با مامان صحبت می کردم
-حالش چطور بود؟اخرین باری که باهاش صحبت کردم می گفت داره شیمی درمانی میشه
-خوب بود.از وقتی که فهمیده نیازی به عمل جراحی نداره هم روحیش بهتر شده
-کاش زودتر میومدن...دلم براشون خیلی تنگ شده
مهران با شنیدن این حرف از الناپس از کمی فکر با نگاهی مضطرب از اوپرسید
-بعد از این که مامانم اینا اومدن می خوای چیکار کنی؟
-در چه مورد؟
یه چیزی بپرسم حقیقتو بهم میگی؟
-اگه بتونم حتما
مهران پس از کمی مکث ادامه داد
-تصمیمت برای اینده چیه؟جایگاه میلاد توی زندگیت کجاست
او می خواست بفهمد النا میلاد را دوست دارد یا نه اگر چنین بود و النا میلاد را می خواست او را به حال خود رها می کردو با بازگشت خانواده اش از او جدا می شد در غیر این صورت برای بدست اوردنش تلاش می کرد
-هنوز تصمیم خاصی نگرفتم..یعنی راستشو بخوای زندگی فرصت تصمیم گیری بهم نداده.همیشه یه اتفاقی افتاده که من مجبور بودم بپذیرم و حق انتخابی نداشتم...برای همین تا برگشتن خانوادت نمی تونم بگم چه تصمیمی دارم .گذاشتم سرنوشت منو به هر جایی که می خواد ببره
-پس میلاد چی؟
-میلاد پسره خوبیه.راستش نمیدونم باید چکاری انجام بدم.یه بار دیگه هم بهت گفته بودم علاقه انچنانی بهش ندارم .ولی خوب بالاخره منم باید ازدواج کنم.نمیشه که همیشه سربار خانوادت باشم..میلادمی دونه من با خانواده شوهر خواهرم زندگی می کنم اون همه این چیزا رو میدونه و بازم با این وجود منو می خواد.
مهران با شنیدن حرف های النا هم خوشحال شد و هم ناراحت..خوشحال برای این که فهمید النا علاقه ای به میلاد ندارد وناراحت برای سرنوشت النا .از خودش نیز عصبانی بود که چرا با خود خواهی خود می خواهد اینده او را تباه کند .تصمیم گرفت با وجودی که عاشق النا نیست ولی سعی خودش را بکند تا کمتر رنج و سختی ببیند
-فکر نمی کنی زیادی باهاش صمیمی هستی؟
النا با شنیدن این حرف از مهران گویی بال در اورده و در اسمان ها سیر می کرد با خودش فکر کرد...پس حواسش به من بوده.....اون همه چیزو دیده...
-واقعا.من متوجه نمیشم.......یعنی رفتارم باهاش صمیمی به نظر میرسه؟
مهران از این که بحث به اینجا رسیده بود کاملا راضی به نظر میرسید.زیرا بدون این که نشان دهد رابطه انها برایش مهم است حرف دلش را به النا زده بود
-خوب اره..اگه نگران این هستی که دربارت شایعه پراکنی نشه کمتر باهاش برخورد داشته باشی بهتره...ولی بازم خودت می دونی.
هر دو پس از خوردن پیتزا هایشان از جای بر خواستند و از مغازه خارج شدند.
-بریم دیگه الان بچه ها نگرانم میشن
-باشه همین جا تاکسی می گیریم
صدای ضبط ماشین تنها صدایی بود که به گوش میرسید.مهران و النا غرق در فکر مشغول تماشای بیرون از تاکسی بودند.نزدیک خوابگاه النا به مهران نگاهی کرد و گفت:
-مرسی مهران.......خیلی خوش گذشت
مهران در حالی که دستش را روی دست النا می کشید با لبخندی جواب داد.
-به منم همینطور عزیزم
با شنیدن این حرف قند بود که در دل النا اب میشد.با خجالت سرش راپایین انداخت و گفت:
-بهتره من اینجا پیاده شم ممکنه با هم ببیننمون
مهران با دلخوری گفت:
-نه تو بشین....اقا من پیاده میشم.خانمو تا...برسونید.خوب خداحافظ..راستی میشه شماره همراهتو داشته باشم؟ممکنه کاری پیش بیاد
النا با لبخندگفت:
حتما شمارتو بگو تا بهت زنگ بزنم
-091...............
خوب خداحافظ.

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده