مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» رمان مهربانی چشمانت قسمت5

برای خوندن قسمت پنجم این رمان به ادامه مطلب

                                     بریییییییییییییییید

همه در ماشین های خود نشسته بودند.خانواده الهه خانم همه در یک ماشین...مهران و یاشار ومهرانا و النا..بنا به خواست مهران در یک ماشین و مهوش خانم و شوهرش نیز در ماشینی دیگر...هنوز النا از مهران دلگیر بود و مهران این موضوع را می دانست.یک ساعتی از حرکتشان به سمت شمال می گذشت و تنها کسی که صحبت نمی کرد النا بود.او خود را با دیدن خیابانها و مناظر بیرون مشغول کرده بود و عمدا توجهی به صحبت های درون ماشین نشان نمی داد.ولی متوجه نگاه های خیره مهران درون اینه ماشین به خودش می شد.با صدای مهرانا به خودش امد
-چیه النا...چیزی شده؟
-نه
-راستشو به من بگو..دعواتون شده؟
النا نگاهی سریع به اینه انداخت و چون مهران را مشغول صحبت با یاشار دید گفت:
-اره..یکم بحثمون شده
-برای چی؟مهران کاری کرده
-خسته شدم مهرانا..تو که همه چیزو می دونی...مهران دیشب گیر داده که چرا با روزبه حرف میزنی!اخه یکی نیست بهش بگه اولا چرا قضاوت نادرست می کنی..در ثانی مگه من به تو می گم چرا با عسلی...چیکار کنم مهرانا واقعا بریدم
مهرانا در حالی که به خاطر النا بسیار ناراحت بود گفت:
-عزیزم......می دونم...من اگر جای تو بودم نمی تونستم تحمل کنم..تو خیلی خوبی النا...خیلی....تا همین جاشم خیلی به همه ما لطف کردی...
و نگاهی خشمگین به مهران کرد و اهسته گفت:
-مهرانه که بی لیاقته....از شمال که برگشتیم همه چیزو به مامان می گم و ازش می خوام از دست مهران ازادت کنه...منم دیگه باهاشون نمیرم...خدا رو شکر اونجا راحتن...مامانم که بهتره..دیگه فکر نمی کنم به من احتیاج داشته باشن
با تمام شدن سخنان مهرانا ناگهان گویی چیزی گلوی النا را فشار داد.با این که از مهران ناراحت بود ولی فکر جدایی از او برایش سخت بود.دوست نداشت او را از دست بدهد ولی چاره ای نداشت پس با بغض گفت:
-خوبه مهرانا...ممنونم که کمکم می کنی.دیگه بهتره همه چی تموم بشه چون منم دیگه کشش ندارم.
مهران نگاهی به اینه انداخت و گفت:
-مهرانا یه چایی به ما میدی؟
ونگاهی به النا انداخت.النا متوجه نگاه مهران شد و هر چه کرد نتوانست نگاهی به اینه نیندازد و به این ترتیب هر دو چشم در چشم برای چند لحظه به هم خیره شدند.النا برای فرار از این اتفاق چشمانش را بست و به صندلی ماشین تکیه داد و خوابید.مهرانا نیز چایی ها را برای مهران و یاشار ریخت و چون النا را خواب دید وارد بحث ان دو شد.
****
به ویلا رسیده بودند و هر یک در اتاق های خود مستقر شده بودند.مهوش خانم و همسرش در اتاق همیشگی شان... مهرانا نیز در اتاق خودش...یاشار در اتاق سابق مهران و النا و مهران بنا به خواست مهوش خانم در اتاق مهمان.النا در ابتدا با اشاره از مهوش خانم خواسته بود که این کار را نکند ولی با اشاره مهوش خانم و اصرارش دیگر چیزی نگفته بود...و حال که داشت لباس هایش را مرتب می کرد و در کمد جا سازی می کرد به لبخند مهران لحظه ای که مادرش این پیشنهاد را داده بود فکر می کرد.مشغول تحلیل و بررسی رفتار مهران بود که در باز شد ومهران وارد اتاق شد.قلب النا شروع به تند زدن کرد ودلشوره عجیبی همه وجودش را فرا گرفت ولی با این حال خود را به بی خیالی زد و به ادامه کارش مشغول شد.احساس کرد مهران به سمتش میرود.با برخورد دست مهران با بازوانش ترسید ومهران متوجه ترس او شد.از پشت النا را در اغوش گرفت و به خود فشار داد
-عزیزم..ترسوندمت؟....ببخشید
النا سعی کرد خود را از اغوش مهران خارج کند .ولی مهران با هر تلاش النا برای رهایی او را بیشتر به خودش می فشرد النا که تلاش ش را بیهوده دید گفت:
-ولم کن مهران
-نچ.....نمی شه
-گفتم ولم کن
-منم گفتم ن...می....شه..اول باید منو ببخشی و بگی ازم ناراحت نیستی
-کی گفته من ازت ناراحتم؟
-رفتارت اینطور نشون میده..بگو که منو بخشیدی
-باشه حالا ولم کن
مهران در حالی که النا را محکم گرفته بود دهانش را به گوش النا نزدیک کرد و با صدایی خمار گفت:
-باشه چی؟ خوشگلم
-باشه...بخشیدمت...حالا ولم کن
مهران با صدایی پر از خوشی ادامه داد
-یه شرط داره
-چه شرطی؟دارم له میشم مهران
مهران در حالی که لبانش را بر روی گوش النا حرکت می داد با زمزمه گفت:
-باید نشون بدی که ناراحت نیستی
-چی؟چی کار کنم؟
مهران همینطور که النا را در اغوش داشت دستش را زیر چانه النا برد و سر النا را بالا اورد و به لب های النا خیره شد.با این حرکت مهران النا متوجه خواسته او شد و بیشتر سعی کرد تا از او جدا شود ولی بازوان مهران گویی زنجیر به دورش حلقه شده بودند و اجازه فرار را به النا نمی دادند
-خواهش می کنم النا سعی نکن فرار کنی.......از دیشب تا حالا به اندازه یه عمر زجر کشیدم...می دونم که مقصر من بودم.....می خوام که منو ببخشی
-من که گفتم بخشیدمت
-من باورم نمی شه...باید ثابت کنی
و ارام ارام لبانش را به لبان النا نزدیک کرد.در لحظه ای که می خواست النا را ببوسد صدای در باعث شد که هر دو به سرعت از هم جدا شوند.
-اه لعنتی..خروس بی محل....
مهران با گفن این حرف با صدای بلند گفت:
-بفرمایید
مهرانا در را باز کرد و با لبخند گفت:
-بچه ها مامان می گه بیایید ناهار
مهران بی تاب و عصبانی گفت:
-باشه....الان میایم
النا که می خواست از موقعیت بوجود امده فرار کند گفت:
-من کارم تموم شده بایست با هم بریم
و به سمت مهرانا حرکت کرد.داشت از کنار مهران می گذشت که صدای مهران را شنید
-حالا فرار می کنی....ولی من طلبمو دفعه بعد که تنها شدیم می گیرم عزیزم.

*****
النا و مهرانا مشغول شستن ظرف های ناهار بودند...بقیه افراد خانواده هم روی مبل های پذیرایی نشسته و مشغول گفتگو بودند..در همین چند ساعتی که با یاشار همسفر بودند همه بااو صمیمی شده بودند گویی از یک خانواده اند.یاشار پسر خونگرم و مودبی بود و به خاطر متانتی که داشت خود را در دل مهوش خانم و اقای جمشیدی جا کرده بود.با صدای تلفن مهران از روی مبل برخواست وتلفن را جواب داد
-بله
-سلام مهران جان خوبی پسرم
مهران با اکراه جواب داد
-سلام خاله الهه... مرسی شما خوبین؟عمو خوبن؟
-همه خوبیم عزیزم..مامان هست؟
-بله ..گوشی حضورتون
وگوشی تلفن را به مادرش داد و همان جا در کنار مادرش ماند تا ببیند که الهه خانم برای چه کاری تماس گرفته است.پس از پایان صحبت های مادرش و الهه خانم از مادرش پرسید
-مامان خاله چی می گفت؟
-هیچی ...دعوت کرد شب برای شام بریم ویلاشون
-اه..حالا اگه اینا گذاشتن بهمون خوش بگذره
مهوش خانم خود را بی خبر از همه جا نشان داد و گفت:
-وا مادر اخه اونا چیکار به تو دارن...بده بهمون احترام گذاشتن و دعوتمون کردن؟
-اگه ما این احترامو نخوایم باید کیو ببینیم؟با اون پسره یه...
-بس کن مهران.. ؟ندیده بودم تا حالا از این حرفا بزنی
-اخه مادر من مگه ما خودمون نمی تونستیم بیایم سفر که از اونا هم خواستی باهامون بیان؟من از این خانواده اصلا خوشم نمی یاد.
-تو چت شده مهران؟قبلا با الهه خانوم اینا مشکلی نداشتی..چیزی شده که من بی خبرم؟
-نه مامان..اه اصلا ولش کنین
مهران با گفتن این حرف عصبانی از ویلا خارج شد.یاشار نیز با گفتن ببخشید از روی مبل برخواست و به دنبال مهران او نیز از ویلا خارج شد.النا و مهرانا نیز که تازه کارشان تمام شده بود و متوجه صحبت های مهران و مادرش نشده بودند با تعجب خروج ان دو را نظاره کردند
-مامان مهران و یاشار کجا رفتن؟
-نمی دونم مادر....حتما رفتن یه هوایی بخورن......شما هم برید و استراحت کنیدچون شب خونه الهه خانم مهمونیم زیاد نخوابیدکه به همه کاراتون برسید
-چشم مامان
مهرانا والنا هر یک به اتاق های خودشان رفتند...النا سریع دوش گرفت و چون خسته بود بعد از حمام خوابید.با صدای مهرانا چشمانش را باز کرد و متوجه شد که زیاد خوابیده
-النا...چقدر می خوابی....ساعت هشته ها.......می خوایم بریم
-وای نههههههه..خیلی خسته بودم..خواب موندم..
-زود باش سریع اماده شو که مامان بابا منتظرن
-مهران و یاشار کجان؟
-هنوز نیومدن....مامانم حسابی از مهران عصبانیه...تو زود باش که اوضاع خیلی خرابه
-باشه ...باشه الان میام
مهرانا از اتاق خارج شد. النا خواب الود به سمت دستشویی رفت ابی به صورتش زد تا خواب را از سرش بیرون کند....هنوز از مهران ناراحت بود پس تصمیم گرفت کمی او را حرص بدهد.بیشتر از همیشه ارایش کرد.رژلب صورتی همرنگ با رژگونه اش را پر رنگ تر از همیشه به لبانش زد.خط چشمش را هم پر رنگ تر از همیشه داخل چشمانش کشید.بلوز سفید رنگی که بلندی ان تا روی رانش بود و کمر باریکش را به خوبی نشان میداد را نیز با شلوار سفیدش پوشید..صندل های سفیدش را هم به پا کرد.روسری سفیدی نیز روی سرش انداخت در را باز کرد و داشت با عجله از اتاق خارج میشد که با مهران برخورد کرد.
-اخ ببخشید
النا با گفتن این حرف در حالی که سرش پایین بود خواست از مهران فاصله بگیرد که مهران گفت:
-کجا با این عجله؟
ونگاهی به سر تا پای النا کرد
النا با من و من جواب داد
-مامان اینا پایین منتظرن....باید برم پیششون
و ارام سرش را بالا گرفت و نگاهی به چهره مهران انداخت.مهران خشمگین از پوشش النا با دیدن صورت پر از ارایشش عصبانی تر شد.دست النا را گرفت و با عصبانیت او را به داخل اتاق کشید.
-با این وضع می خوای بری خونه اون یارو؟اره؟تو خجالت نمی کشی؟
-مگه چیه؟من که فکر نمی کنم کار اشتباهی کرده باشم
صدای مهوش خانم ادامه بحث ان دو را نیمه تمام گذاشت
-چرا نمی ایید؟
مهران به سرعت به سمت در رفت و گفت:
-مامان من هنوز یکم کار دارم..النا هم حاضر نشده.شما برید...ما با ماشین من میایم
-نمیشه مهران..اونوقت اونا نمی گن پس این دو تا کجان؟اونا که نمی دونن شما ازدواج کردین
-اصلا به اونا چه ربطی داره؟ما بعدا میایم یا نه ما اصلا نمی یایم
مهوش خانم عصبانی بود و حرص می خورد.مهرانا رو به مادرش کرد و گفت:
-مامان شما برید من با مهران و النا میام...شما هم بگید بچه ها رفتن بیرون خودشون میان
یاشار هم که تا کنون ساکت گوشه ای ایستاده بود گفت:
-مهرانا خانم درست می گن خاله شما برید منم می مونم با بقیه میام..اینجوری بهتره
مهوش خانم با گفتن....لا اله ال الله...نگاهی عصبانی به مهران که بالای پله ها ایستاده بود کرد و گفت
-پس دیر نکنید
و با اقای جمشیدی به راه افتاد.مهرانا نیز رو به مهران کرد و گفت:
-چرا اونجا ایستادی....برو سریع اماده شو
-باشه...ولی ممکنه یکم طول بکشه
-ایرادی نداره ما بیرون منتظریم.فقط سریعتر
مهرانا با گفتن این حرف نگاهی به یاشار کرد.یاشار هم متوجه منظور او شد و هر دو دوشادوش از ساختمان ویلا خارج شدند.در حالی که مهرانا اهسته به یاشار می گفت:
-.ببخشید که گفتم میریم بیرون...ولی به نظرم بهتره تنهابذاریمشون با این قیافه ای که مهران داشت فکر کنم بحثشون شده

-.ببخشید که گفتم میریم بیرون...ولی به نظرم بهتره تنهابذاریمشون با این قیافه ای که مهران داشت فکر کنم بحثشون شده.
-نه خواهش می کنم...منم فکر می کنم بهتره تنها باشن.
مهران عصبانی و ناراحت به سمت اتاق رفت با خود فکر می کرد چه رفتاری باید با النا داشته باشد.در را باز کرد و النا را دید که بر روی تخت نشسته و سرش را بین دستانش گرفته..با ورود او به اتاق النا به سرعت بر خواست و چشم در چشم مهران دوخت و او نیز با خشم به مهران خیره شد
-میشه بگی این مسخره بازی چیه که راه انداختی؟
مهران در حالی که پوزخند می زد گفت:
-من یا تو؟
-نمی فهمم..من کاری نکردم که شبیه نمایش مسخره تو باشه
-واقعا نمی فهمی یا خودتو به اون راه زدی؟مطمئنن می دونی چیکار کردی ولی ای کاش واضح دلیلشو می گفتی
النا با صدایی که به سمت فریاد می رفت گفت:
-چیو می خوای بدونی؟
مهران با عصبانیت فریاد زد
-با این تیپ و قیافه می خوای بری خونه اونا و هی جلوی اون پسره رژه بری؟
-کدوم تیپ و قیافه؟من که چیز بدی نمی بینم
و به سمت اینه رفت و برای این که مهران را بیشتر عصبانی کند خود را از جهات مختلف در اینه برانداز می کرد.سپس با لبخندی ساختگی ادامه داد
-تازه به نظر خودم از همیشه بهتر و خوشگلتر شدم...تو با خوشگلتر شدن من مشکل داری؟نگو اره که فکر می کنم چیزی به سرت خورده
وبا صدای بلند تری خندید
-خوب مهران خان حالا هم دیگه باید بریم دیر شده اگه میای سریع اماده شو..در غیر اینصورت بگو تا ما بریم
مهران از شدت خشم کبود شده بودولی سعی داشت خود را کنترل کند تا اتفاق ناراحت کننده ای بینشان بوجود نیاید
-همین الان سریع میری و لباساتو عوض می کنی..بعدش هم و اون لباتو پاک می کنی فهمیدی؟
-تا حالا ندیده بودم روی لباس پوشیدن به مهرانا ایراد یگیری...شما که این چیزا براتون عادیه.....تازه تو خارج رفتی و نباید این چیزا برات مهم باشه...پس فقط می خوای منو عذاب بدی درسته
-من با مهرانا و دیگران کاری ندارم......خارج رفتنم هم دلیل بی غیرت شدنم نمی شه...دوست ندارم جلوی اون پسره احمق اینجوری باشی...فهمیدی؟حالا هم کاری که گفتم می کنی
-غیر ممکنه مهران...تو هیچ حقی نداری به من بگی چی کار کنم
و به سمت در رفت تا از اتاق خارج شود.مهران نیز به سمت او رفت و با سرعت دستش را گرفت و گفت:
-مثل این که با تو نمی شه با زبون خوش صحبت کرد.باید همیشه خودم وارد عمل بشم...
و با فشار النا را به سمت خود کشید...حالا روبروی هم ایستاده بودند مهران به چشمان نگران النا خیره شد و گفت:
-میدونی با این لبایی که به نمایش گذاشتی باید چیکار کرد
وبا حالتی امیخته با خشم و لذت شروع به بوسیدن لبهای النا کرد.النا با خشم سعی می کرد مهران را از خود دور کند ولی بی فایده بود و مهران به کارش ادامه میداد پس از گذشت دقایقی مهران لبانش را از لبهای النا جدا کرد و نگاهی به لب های او کرد و برای این که تلافی کند گفت:
-وای عالی بود.......عزیزم ببین کارتو رو هم راحت کردم دیگه نمی خواد پاکش کنی .....خودم برات پاکش کردم...ولی طعمشو دوست نداشتم از این به بعد یه رژی بزن که من طعمشو بپسندم..باشه گلم
وبا نگاهی پر از شیطنت ادامه داد
-خوب حالا رسیدیم به لباسات.....
النا به سرعت خود را عقب کشید وگفت:
-گمشو بیرون مهران
مهران با خنده جواب داد
-چشم خانمی.ولی پس لباسات چی؟
النا با خشم فریاد زد
-خیلی عوضی مهران....برو بیرون.....خودم لباسامو عوض می کنم
-چرا داد می زنی...باشه رفتم
و به سمت در رفت ولی قبل از خروج برگشت نگاهی به النا کرد و گفت:
-ببین اگه می خوای تا خودم این کارم انجام بدما.....
النا نگاهی به اطراف انداخت و چون چیزی پیدا نکرد سریع صندلش را از پا خارج کرد و به سمت مهران پرتاب کرد و بلند تر فریاد زد
-بیرون
مهران نیز با دیدن النا و لنگه صندلی که به سمتش پرتاب شده بود جا خالی داد و از اتاق خارج شدو از پشت در گفت:
-چرا اینقدر عصبانی عزیز دلم.....سریع اماده شو و بیا ما منتظریم
در تمام طول مهمانی النا ساکت و غمگین نشسته بودو به زور گویی های مهران فکر می کرد..با خودمی اندیشید چرا مهران با وجود عسل باز هم این کار ها را انجام می دهد.روزبه در تمام شب سعی کرده بود با النا صحبت کند ولی هر بار مهران و یا یاشار مانع شده بودند و با بهانه هایی او را از جمع خارج کرده بودند.مهمانی پایان یافته بود و قرار شده بود فردا همه با هم برای گردش به جنگلهای اطراف بروند.النا در برگشت سریع سوار ماشین اقای جمشیدی شده بود و کاملا واضح به مهران بی محلی می کرد.وقتی هم که به خانه رسیدند سریع به اتاق رفت و لباس راحتی پوشید صورتش راشست و اماده خواب شد.نمی خواست با مهران در یک تخت بخوابد با اتفاقاتی که بینشان افتاده بود احساس امنیت نمی کرد و از مهران می ترسید.پس سریع یکی از پتوهایی که روی تخت بود را با یکی از بالش ها برداشت و بر روی قالیچه ای که در اتاق پهن بود خوابید.پس از نیم ساعت احساس کرد کسی به سمت اتاق می اید چشمانش را بست و خودش را به خواب زد.مهران در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد.النا را خوابیده بر روی فرش دید لبخندی به لب اورد و به سمت او رفت.چیزی زیر لب زمزمه کرد سپس خم شد و النا را در اغوش گرفت و به سوی تخت برد.ارام او را بر روی تخت قرار داد.سپس خودش به سمت حمام رفت دوش گرفت و لباس خوابش را پوشید.ارام و بی صدا گوشه دیگری از تخت دراز کشید و به چهره معصوم و زیبای النا خیره شد.
****
شب چهارم سفرشان به شمال بود در این مدت النا همچنان با مهران سرد برخورد می کرد ولی سعی می کرد کاری انجام ندهد که دوباره تنشی بینشان ایجاد شود .تا جایی که می توانست از برخورد با روزبه فاصله می گرفت.روزبه نیز متوجه بی علاقگی النا نسبت به خودش شده بود و کمتر سر راه او سبز میشد.یاشار به تهران بر گشته بود چرا که خانواده اش داشتند از خارج بر می گشتند و او باید به فرودگاه می رفت.الهه خانم و خانواده اش نیزبایدصبح زود بر می گشتند در شرکتشان مشکلی پیش امده بود و حضور همسر الهه خانم الزامی بود.خانواده جمشیدی دور هم نشسته بودندو صحبت می کردند.مهوش خانم در حالی که میوه پوست می گرفت گفت:
-بچه ها ما کی برگردیم؟
مهرانا جواب داد
-ما هم فردا بر گردیم مامان...دیگه خسته شدیم
و نگاهی به النا کرد و گفت:
-مگه نه النا
النا که از خدا می خواست هر چه زود تر این سفر به اتمام برسد با لبخند جواب داد
-منم موافقم.....البته اگه دوست دارین بازم بمونین من حرفی ندارم
مهوش خانم رو به مهران کرد و گفت:
-نظر تو چیه پسرم
مهران نگاهی به النا کرد و گفت:
-منم فکر کنم بریم بهتره...مهرانا و النا خسته ان
مهوش خانم هم تایید کرد و قرار بر این شد که صبح زود همگی عازم تهران شوند.
نیمه های شب بود النا چشمانش را باز کرد و احساس کرد کسی در اتاق را میزند.دوباره گوش داد و متوجه شد مهرانا با نگرانی مهران و او را صدا میزند به سمت در رفت و ان را باز کرد مهرانا با چشمانی گریان می گفت:
-النا..بابا
و گریه اش شدت گرفت.النا گیج شده بود با وحشت گفت:
-بابا چی؟..د حرف بزن ببینم چی می گی؟
-بابا....... حالش بد شده..
النا همزمان صدای مهوش خانم را شنید که همسرش را صدا میزد.به سرعت به سمت تخت خوابشان دوید دست بر روی شانه مهران گذاشت و ارام ارام شانه اش را تکان می دادو صدایش میزد.پس از چند ثانیه مهران چشمانش را باز کرد و خواب الود به النا نگاه کرد
-مهران بیدار شو دیگه
-چی شده النا؟
-مهران بابا حالش بد شده
-چی ؟بابا ؟چش شده؟
و مثل فنر از جایش پرید و به سمت اتاق پدر و مادرش دوید.بدن اقای جمشیدی بی حس شده بود و حرکتی نمی توانست اجام دهدولی می توانست حرف بزند مهران در کنار پدرش ایستاده بود و سعی داشت کاری انجام دهد بقیه هم گریان گوشه ای ایستاده بودند.
مهران رو به النا کرد و گفت:
-النا سریع زنگ بزن اورژانس بیاد
النا به سرعت به سمت تلفن دوید و با اورژانس تماس گرفت.
همه در بیمارستان منتظر خروج دکتر از اتاق بودند تا ببینند چه اتفاقی برای اقای جمشیدی افتاده است.دیری نپایید که دکتر از اتاق خارج شد.مهران به سمت دکتر رفت و در پی او النا و بقیه نیز روان شدند.دکتر به انها گفت که اقای جمشیدی سکته کرده و دیگر خطر رفع شده سپس از مهران خواست تا با او به اتاقش برود.یکساعتی از رفتن مهران می گذشت و همه منتظر بر گشتن او بودند..النا دلشوره داشت و حس می کرد دکتر همه چیز را به انها نگفته است .با صدای مهرانا متوجه شد که مهران به سمتشان می رود. وقتی مهران به انها رسید النا به چشمان مهران خیره شد و متوجه غمی عمیق در چشمان مهران شد
-خوب داداش دکتر چی گفت؟
-هیچی فقط دارو نوشت و گفت که باید چند روزی اینجا باشه
-چیز دیگه ای نگفت؟
-نه عزیزم.......حالا هم بهتره شما برید خونه..من اینجا می مونم
مهوش خانم گریان رو به پسرش گفت:
-من نمی تونم برم خونه شما برید من می مونم
-مامان شما خودت حالت خوب نیست یکیو می خوای مواظبت باشه گفتم که من هستم شما برید
و رو با النا کرد و گفت:
-بیا این سوئیچ ماشین..مامان و مهرانا رو ببر خونه
-ولی مهران
-ولی نداره ...
و ارام اضافه کرد
-النا مواظب مامانم باش...
-باشه تو نگران نباش...مهران..مواظب خودت باش
وبه سمت مهوش خانم رفت و کمک کرد تا به طرف در خروجی برود مهرانا نیز به دنبال انها حرکت کرد.النا برگشت و به چهره پر درد مهران نگاهی کرد و با حرکت سر از او خداحافظی کرد...مهران نیز برای النا سری تکان داد و به طرف بخش مراقبت های ویژه رفت.
*****
چند روزی ازانتقال و بستری شدن اقای جمشیدی در بیمارستان تهران می گذشت در این مدت مهران بیشتر اوقات در بیمارستان بود و فقط برای تعویض لباس و یا دوش گرفتن به خانه امده بود.....ان روز نیز النا منتظر بود تا مهران به خانه برود..دوش بگیرد و طبق معمول هر روز سر راهش به بیمارستان النا را نیز به خانه مادرش ببرد.با صدای باز شدن در متوجه شد که مهران وارد خانه شد.به استقبال مهران رفت.
-سلام...خوبی
مهران نگاهی قدر شناسانه به النا کرد و گفت:
-سلام.....ممنون..تو خوبی؟
-مرسی...بابا چه طوره؟
-بهتره..خدا رو شکر....فردا عملش می کنن
مهران طی این چند روز ارام ارام به خانواده اش واقعیت را گفته بود و گفته بود که پدرش تومور مغزی دارد و باید هر چه سریعتر عمل جراحی شود
-انشاالله که زود خوب میشه.....
مهران در حالی که به سمت حمام می رفت گفت:
-انشاالله.....خیلی خسته ام...برم یه دوش بگیرم و بخوابم..مهرانا الان توی بیمارستانه..من می تونم چند ساعتی بخوابم
-باشه برو..چیزی لازم نداری؟
مهران نگاهی خاص به النا کرد و گفت:
-نه عزیزم...بابت همه چی ممنون..

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده