مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» رمان مهربانی چشمانت قسمت6

نظر ندادیااااااااااااا

منتظر نظرتم

بزن بریم قسمت ششم

****
چند ساعتی بود که مهران خوابیده بود .در این مدت یاشار با النا تماس گرفته بود و از النا خواسته بود تا به مهران بگوید شب اوبه جای مهران در بیمارستان خواهد ماند بنابر این النا مهران رابیدار نکرده بود تا بیشتر استراحت کند.
در حال مرتب کردن اشپزخانه بعد از درست کردن شام بود که صدای مهران را شنید
-النا ساعت دهه..چرا بیدارم نکردی؟
ارام از اشپزخانه خارج شد و به سمت مهران که با عجله در حال اماده شدن برای رفتن به بیمارستان بود رفت
-بیدارت نکردم چون یاشار خواسته امشب به جای تو اونجا باشه...گفت بهت بگم تو استراحت کنی چون از فردا که بابارو عمل کنن تا چند روزی کارت سخت تر میشه
مهران در حالی که موبایلش را بر می داشت با یاشار تماس گرفت و خواست خودش به بیمارستان برود ولی یاشار قبول نکرد.مهران تسلیم شد و پس از خدا حافظی با یاشار نگاهی به النا کرد و گفت:
-قبول نکرد ....امشبو خونه ام.......چه بوی غذایی میاد...خیلی گرسنمه شامو حاضر می کنی؟
النا با لبخند گفت:
-تا تو لباساتو عوض کنی و دست و صورتتو بشوری من میزو چیدم
-باشه
النا به سمت اشپزخانه رفت و مشغول چیدن میز شام شد پس از چند دقیقه مهران هم به او پیوست و بعد از مدت ها هر دو سر یک میز مشغول خوردن شام شدند
-از دانشگاه چه خبر؟
-هیچی..خبر خاصی نیست می گذره..این 2 هفته ای که تو نیومدی اتفاق خاصی نیفتاده
وبا خود اندیشید ایا اینک زمان مناسبی برای گفتن حرفهایی که می خواست به مهران بزند هست یا نه در حال فکر کردن بود که مهران گفت:
-چیزی شده..خیلی ساکتی
-راستش مهران باید باهات حرف بزنم
-راجع به؟
-در مورد خودمون
مهران با تعجب گفت:
-خوب گوش می کنم
-می دونم که الان موقع گفتن این حرفا نیست ولی به نظرم برای تو هم بهتره که الان این کارو بکنیم
-منظورتو نمی فهمم النا...واضح تر حرف بزن
النا با من و من گفت:
-راستش فکر می کنم بهتره از هم جدا بشیم
رنگ از صورت مهران پریده بود و با تعجب به النا نگاه می کرد
-تو چی گفتی
-می دونم که داری زندگی با منو تحمل می کنی..به نظرم یه بار از روی دوشت برداشته بشه برات بهتره..منم میرم خونه مامانت پیش مهرانا...مامانم که داره برای ادامه درمان میره خارج پیش مهرداد و الناز به این ترتیب مهرانا تنهاست و به کمک من احتیاج داره تا با هم به بابا رسیدگی کنیم
مهران دستش را به نشانه سکوت بالا اورد و گفت:
-بسس...دیگه کافیه..کی گفته تو باری رو دوش من؟این من و خونوادمیم که باعث زحمت تو شدیم.می دونم که داری سختی می کشی
وناگهان گویی فکریبه ذهنش خطور کردهباشد ادامه داد
- ولی ازت خواهش می کنم تا خوب شدن بابا صبر کن بعدا یه تصمیمی می گیریم باشه؟
و با نگاهی ملتمس به النا خیره شد
-نمی دونم چی بگم به نظرم بهتره که...
مهران به میان حرف او پرید و گفت:
-ازت خواهش می کنم النا
النا نگاهی پر از مهر به مهران کرد و گفت:
-باشه...
-مهران دست النا را گرفت..بوسه ای بر ان زد و گفت:
ممنون...برای همه چیز
النا برخواست و به جمع کردن میز مشغول شد مهران هم به او کمک کرد و هر دو با هم میز را جمع کردند و ظرف های شام را شستند.
-چایی اینجا می خوری یا بیرون توی پذیرایی؟
مهران جواب داد
-اگه می شه بیار بیرون جلوی تلویزیون
-باشه
مهران از اشپزخانه خارج شد و روی مبل جلوی تلویزیون نشست.تلویزیون را روشن کرد و مشغول عوض کرده شبکه ها شد.النا نیز چایی ریخت و در کنار مهران نشست.در تمام طول شب النا متوجه نگرانی و اضطراب در چهره مهران شده بود و می دانست مهران به خاطر عمل فردای پدرش نگران است پس سعی کرد کمی او را از نگرانی دور کند
-چی می بینی؟
-بله؟چیزی گفتی؟
-گفتم چی می بینی؟
-باور می کنی اصلا حواسم به تلویزیون نیست
-چرا؟به خاطر بابا؟
-اره...راستش من به شماها همه چیزو نگفتم...ولی دیگه دارم از درون داغون میشم
النا با نگرانی گفت:
-یعنی چی که به ما همه چیزو نگفتی؟
مهران در حالی که سعی می کرد بغضش را فرو بخورد گفت:
-دکترا می گن ممکنه بابا .....زیر عمل دووم نیاره
و قطره اشکی از گوشه چشمش سر خورد و بر روی گونه اش ریخت
- اونا می گن ممکن هم هست فلج بشه
النا با تمام وجودش احساس نگرانی و غصه مهران را درک می کرد زیرا می دانست نداشتن و یا از دست دادن پدر چه حسی دارد.به مهران نزدیک تر شد و دست مهران را در دستانش گرفت و گفت:
-مگه نمی گی دکترا می گن ممکنه......خوب پس اینا حدسیاته...تو نباید امیدتو از دست بدی ..ما باید دعا کنیم مهران...من مطمئنم بابا خوب می شه
مهران در حالی که سرش را بر روی سینه النا قرار میداد با ناراحتی گفت:
-النا خیلی سخته..فکر مامان کم بود حالا بابا هم اضافه شده...دیگه نمی تونم..
النا دستش را به سمت موهای مهران برد و در حالی که انها را نوازش می کرد گفت:
-تو نباید اینهمه مدت حرفاتو تو خودت می ریختی مهران...الانم امیدت به خدا باشه.از خدا بخواه که هر چی خیره پیش بیاد.
-ممنونم النا.....تو خیلی خوبی..
-خواهش می کنم من که کاری نکردم..........منم برای بابا دعا می کنم..از خدا می خوام هر چه زودتر خوب بشه
گذاشت مهران تا می خواهد در اغوشش اشک بریزد پس از این که حس کرد مهران ارام شده
سر اورا بلند کرد و گفت:
-دیگه غصه خوردنو بس کن باشه .حالا هم پاشو تا من برم چایی ها رو عوض کنم..سرد شدن.
-نمی خواد همینجوری می خوریم..فقط از پیشم نرو..تو که هستی کمتر فکر وخیال بد سراغم میاد..
پس از کمی سکوت مهران ادامه داد
-میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
-چه خواهشی ؟
-می دونم که پر روییه ولی ..ولی..
-چرا نمی گی؟ حرفتو بزن
-مهران با کمی مکث ادامه داد
-میشه..امشب پپیش من بخوابی
-چی؟
-باور کن حضورت ارومم می کنه..بهت احتیاج دارم النا
النامستاصل شده بود و نمی دانست چه بگوید.پس از کمی فکر به این نتیجه رسید که تنها گذاشتن مهران در این شرایط کار اشتباهی است و باز هم احساسش بر عقلش غلبه کرد .مهران چون تردید النا را دید گفت:
-خواهش می کنم
-باشه..ولی ....
-نگران نباش...اذیتت نمی کنم
النا سرخ شد و سرش را پایین انداخت.مهران با لبخند چایی النا را به سمتش گرفت و گفت:
-مرسی گلم..چاییتو بخور...

*****

النابا احساس درد شدیدی در کمرش از خواب بیدار شد.کمی طول کشید تا متوجه اطرافش شد و اتفاقات دیشب را به خاطر اورد.شروع به گریه کرد دوست داشت بمیرد..مرگ را به ادامه زندگی با شرایط بوجود امده برایش ترجیح میداد.شب قبل اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود و اینک دیگر پشیمانی فایده ای برایش نداشت..خودش را لعنت می کرد که چرا در خواست مهران را پذیرفته بود و در کنارش خوابیده بود.از خودش متنفر شده بود زیرا نتوانسته بود در برابر بوسه ها و نوازش های مهران مقاومت کند و او را همراهی کرده بود حالا کار به اینجا کشیده بود و دیگر کاری از کسی ساخته نبود.به جای خالی مهران در کنارش نگاه کرد....روی بالش مهران کاغذی تا شده قرار داده شده بود ان را برداشت و باز کرد
صبح بخیر عزیزم
خواب بودی بیدارت نکردم....من رفتم بیمارستان....سعی می کنم در اولین فرصت بیام خونه....بابت دیشب متاسفم..بعدا راجع بهش صحبت می کنیم.
مواظب خودت باش.دوست دارم
مهران
با خواندن نامه احساس جدیدی در النا بوجود امد.احساس می کرد که این اتفاق باعث ایجاد علاقه نسبت به او در مهران شده..لبخندی زد و ارام از تخت خارج شد و به حمام رفت...
مشغول خشک کردن موهایش بود که احساس کرد صدای زنگ موبایل مهران به گوشش می خورد..به طرف جایی که صدا می امد رفت و موبایل مهران را دید که در روی مبل پذیرایی جا مانده ان را بر داشت و به صفحه موبایل نگاه کرد چند تماس ناموفق داشت و چند اس ام اس.به شماره ها نگاه کرد... دوبار مهرانا تماس گرفته بود و چهار بار عسل و بار اخر نیز شماره ناشناس.با دیدن نام عسل بر روی مانیتور موبایل احساس بدی پیدا کرد به سراغ اس ام اس ها رفت همه از طرف عسل بودند یکی یکی انها را باز کرد
..سلام عشق من چرا تلفنتو جواب نمیدی؟
....مهرانم...کجایی.؟یه زنگ به من بزن
....عزیزم نگرانت شدم...من و مامان و بابا داریم میاییم بیمارستان.اس ام اسمو که دیدی یه زنگ بهم بزن
با خواندن پیام ها ناگهان گویی زیر پایش خالی شد و نقش زمین گردید..کمی طول کشید تا تنفس عادیش برگشت و این بار با صدای بلند شروع به زار زدن کرد فریاد میزد ومی گفت:
-ازت متنفرم مهران...خیلی پستی..چرا؟..چرا این کارو با من کردی؟
و همچنان با صدا گریه می کرد پس از دو ساعتی گریستن کمی ارام شد و با سحرتماس گرفت
-بله
با صدایی پر از بغض گفت:
-سلام سحر منم
سحر نگران از صدای النا گفت:
-النا تویی؟گریه کردی؟اقای جمشیدی طوری شده؟
-سحر بیا اینجا..زودتر حالم خیلی بده
-د حرف بزن ببینم چی شده .جون به لبم کردی
بغض النا دوباره شکست و با هق هق ادامه داد
-بیا سحر..نمی تونم پشت تلفن بگم
و گوشی را قطع کرد
*****
سحر در حالی که النا را در اغوش داشت و شانه هایش را می مالید با بغضی که در گلو داشت گفت:
-دیگه گریه نکن عزیزم...اسمون که به زمین نیومده....فکر کن ازدواجت واقعی بوده و شوهرت معتاد یا بد اخلاق..مجبور شدی طلاق بگیری.....اون موقع چیکار می کردی؟هان؟
-ولی سحر تو نمی دونی از فکر این که مهران عسلو دوست داره ولی با من این کارو کرد دارم دیوونه میشم...نمی خوام دیگه یه لحظه هم چشمم بهش بیفته..اون ادم پست وهوس بازیه...منوبازیچه خودش کرده بود..چقدر دوسش داشتم ولی حالاحالم ازش بهم می خوره....نمی دونم تا کی می خواست این بازیه مسخره ادامه پیدا کنه..
و نامه ای که مهران نوشته بود و بارها ان را خوانده بود را پاره پاره کرد و روی زمین ریخت و ادامه داد
-نوشته دوسم داره... حتما بازم می خواد ازم سواستفاده کنه
-می دونی کار درستی که الان می تونی انجام بدی چیه؟... سریع بلند شی و وسایلتو جمع کنی
-برای چی؟
-مگه نمی گی دیگه نمی خوای ببینیش؟
-چرا
-خوب پس با من میای خونه ما
-نه سحر..نمی تونم مزاحم شما بشم
سحر در حالی که به حالت قهر از جایش بر می خواست گفت:
-واقعا که النا...من و تو با هم این حرفا رو داریم..اگه این اتفاق برای من می افتاد تو همین کارو نمی کردی؟
-خدا نکنه..
-نه دارم جدی می گم
-خوب چرا
-پس دیگه حرف بیخود نزن و پاشو. تا مهران بر نگشته باید از اینجا بریم
النا در حال گریه برخواست دوباره سحر را در اغوش گرفت و گفت:
-نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم.
سحر النا را از خود دور کرد و گفت:
-بدو زود خودتو لوس نکن..انگار چیکار براش می کنم!
در تمام طول روز و ساعت هایی که عمل به طول انجامید مهران با فکر به النا لحظه ای ارامش نداشت هر چه با موبایل النا و یا خانه خودش تماس می گرفت بی نتیجه بود و خبری از النا نبود نگرانیش وقتی بیشتر شد که دید النا برای فهمیدن نتیجه عمل و پرسیدن حال پدرش تماس نگرفت این کار از النا بعید بود.وقتی بعد از عمل پزشک معالج پدرش نتیجه عمل را رضایت بخش اعلام کرد و بعد از چند ساعتی پدرش به هوش امد و به بخش منتقل شد با یاشار تماس گرفت و از او در خواست کرد تا چند ساعتی را به جای او در بیمارستان باشد.خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود.مهران با نگرانی کلید برق را روشن کرد و به سمت اتاق النا رفت.در را باز کرد ولی خبری از النا نبود تمام اتاق ها را یک به یک نگاه کرد ولی چیزی ندید.به سمت تلفن رفت و شماره خانه مادرش را گرفت.
-الو سلام مهرانا
-سلام داداش خوبی
-ممنون..می گم النا اونجاست؟
-نه مگه خونه نیست؟
-نه .. نیستش نگرانشم
-با موبایلش تماس گرفتی؟
-اره جواب نمی ده
-نگران نباش شاید بیرون کاری ..یاخریدی داشته...بر می گرده.
-باشه ..ممنون
-اومد به ما هم خبر بده
-باشه..اگه تو هم خبری ازش گرفتی یه زنگ به من بزن
مهرانا با شنیدن سخنان برادرش متوجه شد باید اتفاقی بین انها رخ داده باشد پس خود دست به کار شد و شماره النا را گرفت.بعد از چند بوق النا گوشی را بر داشت و با مهرانا صحبت کرد.به مهرانا همه چیز را نگفت فقط دلیل رفتنش را خسته شدن از کارهای مهران و تماس و اس ام اس هاس عسل بیان کرد.مهرانا نیز با ناراحتی حق را به النا داد و گفت تحت هر شرایطی از او دفاع و حمایت خواهد کرد..فقط از النا خواست با مهران صحبت کند و به او بگوید که کجاست زیرا نگرانی را شدیدا در صدای برادرش حس کرده بود.
مهران پریشان و اشفته طول و عرض اتاق را طی می کرد و خود را به خاطر رفتار دیشبش لعنت می کرد...حس می کرد النا به خاطر اتفاقی که بینشان افتاده ناراحت شده و از خانه رفته است ولی هر چه فکر می کرد نمیدانست النا کجا می تواند رفته باشد با خواهر النا هم تماس گرفته بود و به طریقی که او را نگران نکند ازاو راجع به النا سوال کرده بود ولی در پایان نتیجه دلخواه را نیافته بود.دوباره شماره همراه النا را گرفت و منتظر شد پس از چند بوق تلفن وصل شد
-الو النا...الو چرا جواب نمی دی؟
-سلام استاد..من سحرم
-سلام سحر خانم..خوبین؟پس النا کجاست؟
-ممنون....النا همین جاست
-میشه گوشیو بهش بدین؟
-راستش استاد اون نمی خواد باهاتون صحبت کنه
مهران ناراحت و عصبی ادامه داد
-چی؟نمی خواد باهام صحبت کنه؟
-بله
-چرا؟
سحر با حرص جواب داد
-اونو دیگه باید از خودتون بپرسین
مهران پریشان و خجل ادامه داد
-ولی من باید باهاش صحبت کنم..یه چیزی رو باید بهش بگم
-معذرت می خوام استاد...ولی النا الان اصلا حالش خوب نیست و نمی تونه باهاتون صحبت کنه..بعدا که ارومتر شد شاید ولی الان غیر ممکنه
مهران نگران گفت:
-چرا حالش بده
سحر که نگرانی را در صدای مهران حس می کرد ادامه داد
-نگران نباشید...حال روحیش یکم به هم ریخته
مهران ناراحت و مستاصل ادامه داد
-باشه پس من بعدا دوباره تماس می گیرم
-باشه و خداحافظ..راستی استاد حال پدرتون چه طوره؟
-ممنون خدا رو شکر عملش موفقیت امیز بود
-خدا رو شکر..
*****
بیشتر از دوماه از رفتن النا از خانه مهران می گذشت در این مدت تلاش های مهران برای صحبت با او بی نتیجه مانده بود و النا تقاضای طلاق داده بود.حال پدر مهران خوب شده بود و مهوش خانم نیز برای درمان رفته و برگشته بود.مهرانا و یاشار در استانه نامزدی بودندو عسل و خانواده اش نیز رفت و امد را دوباره با خانواده جمشیدی از سر گرفته بودند.گرچه دیگر کسی در خانواده جمشیدی علاقه ای به عسل نداشت ولی به خاطر مهران او را تحمل می کردند.مهوش خانم هم دیگر از النا نمی خواست که با پسرش زندگی کند چرا که می دید النا بسیار رنج کشیده و دیگر نمی خواست شاهد ناراحتی او باشد.
مهران خسته و کلافه تلفن همراهش را بر داشت و با سحر تماس گرفت
-سلام سحر خانم
-سلام اقا مهران خوب هستید؟خانواده خوبن؟
-ممنونم...شما خوبید؟علیرضا خوبه؟
-به لطف شما...ممنون
-هنوزم نمی خواد با من حرف بزنه؟
-متاسفم...ولی راضی نمیشه
-ببخشید یه خواهشی ازتون دارم
-امر بفرمایید
-میشه حضوری ببینمتون
سحر متعجب جواب داد
-البته...چیزی شده
-نه..دیدمتون صحبت می کنیم....می تونید بیایید کافی شاپه....
-باشه..چه ساعتی؟
-ساعت 6 خوبه
-باشه ساعت 6 میبینمتون
-خوب پس سلام برسونید..در ضمن ممکنه به النا راجع به ملاقاتمون چیزی نگید؟
-اگه شما اینطور می خواید باشه
ممنون ..خدانگهدار
-خواهش میکنم...خدا نگهدار
*****
النا در خانه سحر درس می خواند و از جزوه های او استفاده می کرد....خاله سحر پزشک بود و وقتی در جریان مشکل الناقرار گرفته بود برایش استلاجی 2 ماهه نوشته بود و حال پس از گذشت 2 ماه النا باید به دانشگاه بر می گشت.با سحر مشغول نوشیدن چایی وبودند که تلفن همراه النا زنگ خورد.مهرانا بود النا در این مدت رابطه اش را با او و مهوش خانم قطع نکرده بود و مواقعی هم که میدانست مهران خانه پدرش نیست به دیدن انها میرفت و از حال اقای جمشیدی نیز با خبر میشد.مهرانا همه اتفاقات را برایش تعریف می کرد .از عسل و خانواده اش و احساس تنفری که نسبت به انها داشت نیز می گفت و این صحبت ها النا را بیش از پیش مصمم می کرد تا از مهران جدا شود.
-سلام مهرانا جون
-سلام عزیزم....خوبی النا جون
-مرسی عروس خانم..مامان بابا خوبن؟یاشار خوبه
-مرسی همه خوبن..سحر و شوهرش چطورن ؟خوش که می گذره
-اونا هم خوبن
و یا اشاره سحر ادامه داد
-سحر سلام می رسونه
-سلام منم بهش برسون
-چی شده یاد ما کردی؟
-یعنی من بی معرفتم دیگه..اره..من که همین 3 روز پیش باهات حرف زدم..پررویی النا
-شوخی کردم عزیزم
-راستش یه خواهشی دارم
-بگو خانم
-.اول قول بده قبول می کنی تا بگم
-نمی دونم چی می خوای شاید نتونم انجامش بدم..پس قول الکی نمی دم
-نترس خواهشم جوری نیست که نتونی انجامش بدی..یالا قول بده
النا باکمی مکث گفت:
-باشه حالا بگو
-یادت نره قول دادیا
-گفتم که باشه
-5 شنبه شب جشن نامزدیمه..باید بیای
-وای..تبریک می گم ...انشاالله که خوشبخت بشی ...
وپس از کمی سکوت ادامه داد
-عزیزم خیلی دوست دارم بیام ولی شرایط منو که می دونی
-ای بابا تو که نمی تونی خودتو تا اخر عمر زندانی کنی..می تونی..
-خوب نه..ولی بهتره که من نباشم
-اگه نیای تا اخر عمرم دیگه نگات نمی کنم
-مهرانا میدونی چی از من می خوای؟
-اره ...و یادت نره که تو قول دادی
-ببینم چی میشه
-نه دیگه.....من ارایشگاه...میرم برای تو و سحر هم وقت می گیرم..به سحر هم بگو با شوهرش باید بیاد...مامان داره صدام می زنه باید برم..خدا حافظ
و سریع تلفن را قطع کرد.
النا ساکت و در خود فرو رفته به فکر فرو رفت
-با توام النا مهرانا چی می گفت؟
-هان..ببخشید....هیچی ازمون دعوت کرده 5 شنبه بریم نامزدیش
سحر با خوشحالی گفت:
-اخ جون می ریم جشن
ولی من نمی یام
سحر اخمی تصنعی کرد و گفت:
- تو بیخود می کنی..میای خوبم میای..می خوای زانوی غم بغل بگیری که چی؟مهران داره با اون دختره ازدواج میکنه...اونوقت توی احمق اینجا نشستی و از دنیا بریدی؟
النا با حالتی پرخاش گونه رو به سحر گفت:
-...چون جای من نیستی این حرفا رو می زنی.اگه جای من بودی بدتر از من می شدی
-نخیر خانوم...می دونی من اگه جای تو بودم چیکار می کردم....حسابی به خودم میرسیدم و می رفتم جشن تا به مهران خان بفهمونم برام مهم نیست که دیگه باهاش نیستم..برام مهم نیست که داره چیکار می کنه و با کیه..اصلا برام مهم نیست که زنده است و نفس می کشه...حالیت شد دختره دیوونه..
النا شروع به گریه کرد...سحر نیز پا به پای او می گریست و خود را سرزنش می کرد چرا که می دانست زیاده روی کرده است.
*****
در ارایشگاه نشسته بودند و ارایشگرها مشغول ارایش هر سه نفرشان بودند...به اصرار سحر و مهرانا النا لباسی فوق العاده زیبا و گرانقیمت خریده بود که از لباس مهرانا نیز با شکوهتر بود...مهرانا به النا گفته بود عسل نیز در جشن خواهد بود و این خود دلیلی بود برای زیباتر کردن النا.دلشوره لحظه ای النا را رها نمی کرد... دوباره روبرو شدن با مهران در دلش اشوبی به پا کرده بود که حس می کرد هر ان ممکن است محتویات معده اش را بالا بیاورد.از ساعاتی که در ارایشگاه بود چیزی نفهمید..وقتی کار ارایشگر تمام شد و مهرانا و سحر از زیبایش تعریف کردند باز هم چیزی از این که زیبا تر شده باشد نفهمید استرس نمی گذاشت درک درستی از اطرافش داشته باشد.
بالاخره هر سه اماده نشسته بودند تا به دنبالشان بروند و انها را به جشن ببرند.در ابتدا یاشار و مهرانا ارایشگاه را ترک کردند و پس از 10 دقیقه نیز علیرضا به ارایشگاه رسید.
باغ خانه اقای جمشیدی پر از دود و رقص نور بود.تقریبا همه مهمانها رسیده بودند.النا در کنار سحر و علیرضا دور میزی دور از پیست رقص نشسته بودند و مشغول تماشای مهمانان و رقصندگان بودند.مهران را فقط لحظه ورود به باغ دیده بودند. در ان لحظه مهران مشغول صحبت با موبایلش بود و متوجه پشت سرش نبود. ابتدا النا مهران را دیده بود و تا مهران متوجه امدن انها شود کمی بر خود مسلط شده بود.سحر نیز با دیدن مهران دست النا را گرفته بود و ارام گفته بود.....نگران چیزی نباش..فقط ارامشتو حفظ کن باشه.وقتی به نزذیکی مهران رسیده بودند مهران چرخیده بود و انها را دیده بود او موبایل در دست به النا خیره شده بودچند ثانیه ای طول کشیده بود تا شرایط زمانی و مکانی اش را به خاطر اورد و با علیرضا و عسل سلام واحوال پرسی کند
-خیلی خوش اومدین..بفرمایید داخل و سپس روبه النا کرده بود و گفته بود
-سلام خوبی؟
النا با سری بر افراشته وتلاشی مضاعف برای پنهان کردن ضعف و ناراحتی اش جواب داده بود
-سلام...ممنون..تبریک می گم
-مرسی..
و با نگاهی شیفته به النا ادامه داده بود
-خیلی خوشحالم که اومدی....دلم برات تنگ شده بود
النا دیگر طاقت این کار مهران را نداشت پس بدون این که جوابی به او بدهد دست سحر را کشیده بود و مهران را ترک کرده بودند
از ان موقع تا به حال 2 ساعت می گذشت و خبری از مهران نبود...عسل را نیز دیده بودند که در کنار پدر و مادرش نشسته بود و به طرز وحشتناکی ارایش کرده بود...النا او را به سحر نشان داده بود و سحر مشغول کند و کاو در چهره و رفتار عسل بود

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   ساخت وبلاگ   |   روانشناس ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده