مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» رمان نیکا قسمت4

قسمت چهارمم رسید..

 

بزن بریم ادامه مطلب..

اينبار با كمي خشونت در صداش گفت: و از كجا ميدوني غافل بودم؟
منم با همون لحن گفتم : از اونجايي كه حتي يه بار به مدرسش سر نزدين ببينين وضعيتش چطوره .
چرا مرتب شما رو مدرسه ميخوان . يا چرا ماني اين كاراي عجيب غريب و تو مدرسه انجام ميده .
شما كارتون و به احتياجات روحي و رواني پسرتون ترجيح داديد .
يه پسر اونم تو سن ماني كه حتي مادريم بالا سرش نيست تا دست نوازش به سرش بكشه ....نيازهاي شديد عاطفيشو كي بايد بر
طرف كنه؟ منه پرستار؟ يا شما كه پدرشيد؟
حرفم كه تموم شد تمام بدنم داشت از خشم ميلرزيد .
بهداد و ديدم كه بهت زده منو نگاه ميكرد . وقتي ديد دارم نگاش ميكنم شروع كرد به دست زدن و گفت : براوو... پسر جون تو
بايد جاي هنر وكالت ميخوندي . يادم باشه اگه به وكيل احتياج پيدا كردم حتما خبرت كنم. و بعد يهو از كوره در رفت و گفت: تو
از زندگي من چي ميدوني پسر .. از ماني .. يا مادرش ؟
شب تا صبح سر اين ساختمونا با بنا و عمله سرو كله زدم تا خودمو به اينجا رسوندم . سگ دو زدم تا وسايل رفاه و اسايش ماني رو
فراهم كنم .
اون وقت تو منو اينطور مواخذه ميكني؟
سرمو انداختم پايين و گفتم : منو ببخشيد . نميخواستم ناراحتتون كنم .
اما ماني بيشتر از اينكه به پول احتياج داشته باشه به محبت پدرش محتاجه .
شايد اگه مادرش بودكمي از اين نياز برطرف ميشد اما حالا كه اون نيست....
بهداد دوباره پوزخندي زدو گفت : مادرش ؟ اون بود و نبودش يكي بود ...
منتظر موندم حرفشو ادامه بده سخت تو فكر فرو رفته بود .
خواستم از اون حال و هوا درش بيارم گفتم: راستي من از امروز تو خونه به ماني درس ميدم .
سرشو اورد بالا و گيجنكاهم كرد منم همه ماجراي مدرسه رو واسش تعريف كردم .
وقتي حرفام تموم شد واسه اولين باراز سر قدر شناسي نگاهي بهم انداخت و گفت : ممنونم از زحمتي كه كشيدي.
گفتم: وظيفم بود .
از روي مبل سفيدش بلند شد و به سمت بار توي اتاقش رفت , شيشه مشروبي برداشت و در ليواناي مخصوصش ريخت و به سمت
من اورد و داد دستم .
با اكراه از ش گرفتم .
گيلاسشو زد به مال منو گفت: ميخورم به سلامتي دوست جديدم اقا نيما.
يه نفش همه مشروب و سر كشيد . نگاهي به من كه هنوز گيلاس به دست روبروش ايستاده بودم انداخت و گفت چرا نميري بالا؟
سرمو انداختم پايين و گفتم من اهل مشروب نيستم . در واقع اعتقادي بهش ندارم .
متعجب نگام ميكرد يدفعه گفت يعنيتا حالا تو عمرت لب به مشروب نزدي؟
تو چشاش كه يكم خمار شده بود خيره شدمو گفتم: نه حتي يه بار .
خنديد و با دست چند بارمحكم به كمرم زد و گفت: بابا مومن .
باخدا . نماز خون . به قيافه سه تيغت نميخوره كه اهل خدا و پيغمبر باشي .
اين بار من لبخندي زدمو گفتم : ظاهر من هميشه گول زن بوده.
در حالي كه دستشو دور شونه هام حلقه ميكرد گفت : اره واقعا .
اون روزي بود از نردبون افتادي تو بغلم شده بودي عين دخترا خيلي قيافت خنده دار شده بود نيما .
از حرفش رنگ از روم پريد .
كه گفت: اها همينجوري رنگت پريده بود و زد زير خنده .
منم همراش خنديدمو گفتم :اره همه بهم ميگن خيلي شبيه دخترام حتي بعضي كارام .
خندش شدت گرفت و گفت: نكنه دوجنسه اي و خبر نداري .
منم با همون لحن گفتم: شايد اقاي بهداد .
با دست صورتمو گرفت تو دستشو تو چشام نگاه كرد و گفت : بهداد نه سياوش . از اين به بعد بهم بگو سياوش . باشه؟
گفتم: اخه نميشه شما بزرگتريد بايد احترام گذاشت.
گفت: احترامو ولش كن تو الان ديگه دوست مني وكيلمي و پرستار بچمي .سكوت كردم .
گفت: يه بار بگو تا عادت كني ..بگو
با كمي خجالت گفتم :چشم ... سياوش
با لبخندي گفت: افرين من سياوش تو نيما
بعد يدفعه با پشت دست صورتمو ناز كرد و گفت: چه صورت نرمي داري نيما انگار نه انگار كه روش تيغ كشيده شده. چي كار
ميكني اين قدر نرمه؟
خودمو بي تفاوت نشون دادمو گفتم : هيچ كار ...
متعجب نگام كرد .
با لبخند گفتم : اخه اصلا تيغي روش كشيده نشده . من از بچگي تا الان از نعمت ريش و سيبيل محروم بودم .
با اين حرفم بلند خنديد و گفت : پس كوسه اي مثل بعضيا هان؟
منم خنديدمو گفتم اره ....
صداي تلفن همراهش خندمونو قطع كرد . من از جا بلند شدم و گفتم :من ديگه ميرم پيش ماني .
اونم موبايلشو برداشت و گفت : باشه تا بعد . و تلفنشو جواب داد .
از در كه خارج شدم نفس راحتي كشيدم وقتي دستشو كشيد رو گونم داشتم از ترس ميمردم .
ساعت پنج و نيم عصر بود اسمون تقريبا تاريك شده بود .
دستي به موهام كه هنوز مرطوب بود كشيدمو به سمت اتاق ماني راه افتاد.
صداي موزيك اعصاب خورد كن راك فضاي راهرو رو پر كرده بود هرچي به اتاق ماني نزديك تر ميشدم صدا هم بلند تر ميشد.
شخصيت سياوش گيجم كرده بود .نميدونم بخاطر خوردن اون مشروب اينطور شنگول شده بود يا واقعا ادم شوخ طبعي بود .
واقعا شخصيت پيچيده اي داشت. يدفعه عصباني ميشد تو اوج خشم يهو ميخنديد يا كلا رنگ عوض ميكرد و تو قالب يه ادم شوخ
ظاهر ميشد .
كناراتاق ماني رسيده بودم كه صداي موزيك قطع شد.
تا در و باز كردم صداي ترسناكي اومد و همزمان قيافه وحشتناكي مثل جسد زير خاك مونده با چشماي قرمز و دهن پر خون به
چه بزرگي تو فضاي تاريك اتاق به سمتم اومد . از ترس چسبيدم به ديوارو چشمامو بستم وشروع كردم به داد زدن و جيغ كشيدن
. انچنان دادي ميزدم كه فكر كنم صدام تا هفت تا عمارت اونورترم رفت . يهو حس كردم دستاي جسد دور گردن و بازومه و
ميخواد منو بكشه .
جرات نداشتم چشامو باز كنم .همونطور با دستام ميخواستم اونو از خودم دور كنم . اما فشار دستاي اون زياد تر ميشد ديگه داشتم
راست راستي گريه ميكردم .
يدفعه سيلي محكمي به صورتم خورد و پشت سرش اب يخي رو سرم خالي شد.
اينبار از شوك صدام بند اومد و چشام تا اخرين حد گشاد شد .
ديگه خبري از اون جسد نبود .
بجاش چشاي درشت و قهوه اي سياوش بود كه داشت منو با خنده نگاه ميكرد . ماني هم كنارم بدون پيرهن با خطاي قرمز و
سياهي كه رو صورتش كشيده بود با چشماي به اشك نشسته داشت صورت منو خشك ميكرد .
با اكراه به اطراف نگاه كردمو با لكنت زبون گفتم: كوش؟ كجا رفت ؟
سياوش در حالي كه كمكم ميكرد از رو زمين بلند شم با خنده گفت:
كشتمش . اونم با كنترل تلويزيون .و بلند شروع كرد به خنديدن .
_اخه پسر تو كه ابروي هرچي مرد بود بردي . اگه خودتو ميديدي عين دخترا بالا پايين ميپريدي و جيغ ميكشيدي و كم مونده بود
گريه كني.
در حالي كه هنوز حالم جا نيومده بود با شرمندگي گفتم: ببخشيد ....
دست خودم نبود بد جوري ترسيده بودم قيافه به اون وحشتناكي حتي تو فيلمم نديده بودم.
اينبار ماني جلو اومد و ليوان اب قند ي كه ادوارد اورده بود به خوردم دادو گفت: نيمايي بخشش ....نميدونستم با ديدن مرلين
منسون ميترسي .
نگاش كردم گفتم : كي؟... يعني ميخواي بگي ايني كه من ديدم ادم بود ؟
ماني سريع دكمه ال سي دي بزرگ توي اتاقشو زد .
باز همون صحنه تكرار شد . اما اين بار تو روشنايي اتاق همه چيز طور ديگه اي بود .
مردي كه خودشو به اين شكل وحشتناك درست كرده بود داشت رو سن با حركات و داد هااي وحشيانه داشت به زبون خارجي
ميگفت :
تو و من و شيطان مي شويم 3 تا
تو و من
قاتلي زيبا تجاوزي خوشحال
قاتلي زيبا تجاوزي كشنده خوشحال خوشحال خوشحال
تو و من و شيطان مي شويم 3 تا
اطرافشم پر بود از قيافه هاي وحشتناك و عجيب غريب . كه واسش غش و ضعف ميكردن .
واي يه مشت جوجه بدبخت و ول كرده بودن رو صحنه و اين مرد داشت با وحشي گري رو اونا ميپريد و له شون ميكرد و داد ميزد
.
با شعراي بي سو تهش تن ادمو ميلرزون .
با ناراحتي گفتم اينا ديگه كين ؟ديوونن؟
شنيده بودم گروه هايي به اسم شيطان پرست رو كار اومدن اما باورم نميشد . از ديدن اون صورتاي وحشتناك خوني ميخ كاري
شده و زخم وزيلي چندشم شد.
ماني با ابو تاب شروع كرد به تعريف از اين مردك كه خودشو كرده بود عين ميت .
_اره نيمايي اگه بدوني چه ادم با حاليه ...
از حرف ماني سخت اشفته شدم . سياوش نبايد ميزاشت ماني اين چيزا رو ببينه.با ناراحتي گفتم ماني . يه لحظه ميري بيرون؟
صدات ميكنم.
وقتي ماني رفت رو كردم به سياوش و گفتم: چرا اجازه ميدي ماني اين مزخرفاتو گوش كنه و ببينه ؟
سياوش كه هنوز شنگول بود گفت: ماني كه از حرفاشون سر در نمياره فقط از ريخت مرلينه خوشش مياد . همين.
مقابلش ايستادمو گفتم : شما ميدوني اصلا اين ادم داره چي بلغور ميكنه؟
تو همين هين باز موبايل كوفتيش زنگ خورد و اون به علامت سكوت دستشو برد بالا و تلفنشو جواب داد .
_سلام خسروي جان.... چطوري شما؟
و بي اعتنا به من از اتاق خارج شد .
نخير اميدي به اين سياوش نبود .... اصلا توجهي به تربيت ماني نداشت.
ماني اومد داخل و گفت حالا ميتونم بيام تو؟
لبخندي زدم وگفتم : البته گلم.
بعد دستشو گرفتمو گفتم بيا بشين پيشم ميخوام با هات حرف بزنم .
ماني با شوق كنارم نشست .
با لحن ارومي گفتم ماني اين شو ها رو از كجا اوردي؟
ماني خوشحال گفت: پسر همسايه بهم داده.... خوشت اومده؟ ميخواي بازم ازش بگيرم؟
نميدونستم چطور حرفمو بهش بگم .
_ماني تو ميدوني كه اين ادم داره چي ميگه؟
ماني قيافه متفكري به خودش گرفت و گفت زبونشون و كه نه ولي حركتاشون با حاله..
_اما من ميدونم چي دارن ميگن.
_واي راست ميگي؟ ميشه واسه منم بگي .
_خوب بزار يه سوال ديگه ازت بپرسم بعد بهت ميگم.
خدا رو دوست داري يا شيطان.؟؟؟
_ماني پقي زد زير خنده معلومه نيمايي خدا رو.
_خوب چرا شيطونو دوست نداري؟
با چشماي ابي خوشكلش چپكي نگام كرد : خوب ضايعست چون بده ..بدجنسه ..ادما رو گول ميزنه.
_ خوب تو ميدوني مرلين كه اينقدر عشقشو ميكني يه شيطون پرسته؟ يعني شيطون و دوست داره نه خدا رو؟
با چشمايي كه متعجب شده بود گفت: نه ..چرا شيطونو دوست داره مگه نميدونه اون بده؟
دستي به سرش كشيدمو گفتم : چرا خوبم ميدونه . اما ميدوني ماني جان اين ادما ميگن ما روحمونو به شيطون فروختيم در واقع
بنده اون شدن.
و هر كاري اون بگه انجام ميدن .
در واقع اينا يه نوع مريضي دارن به اسم خود ازاري ببين چطور بدنشونو با تيغ بريدن ..يا ميخ تو سر و صورتشون فرو كردن .
تو دوست داري مثل اونا از شيطون پيروي كني وخودتو به اين شكل و قيافه در بياري و كاراي بد انجام بدي؟
چند دقيقه گذشت خيره بهاون ادماي عججيب غريب كه عين كرم تو هم لول ميخوردن نگاه كرد يهو بند شدو تلوزيون و خاموش
كرد و
دي وي دي و از دستگاه در اورد و با زور خواست بشكونه كه اونو ازش گرفتم و گفتم نه ماني ببر بدش به همون پسر همسايتون
... بهش بگو ديگه از اين چيزا خوشت نمياد . باشه؟
پريد تو بغلمو گفت : واي نيمايي اگه تو نبودي يهو شيطون از تو فيلمه ميومد روح منم ميبرد .
خنديدمو گفتم : غلط كرده ..خودم ميكشمش .
اين بار ماني با قهقهه خنديدو گفت : اره ؟ از اون جيغ و دادات معلومه نيمايي.
با اخم گفتم : اااا ماني؟
لپمو محكم بوسيد و گفت جون ماني ي ي.
عاشق اين شيرين زبونيش بودم ...
اون شب ادوارد اتاق مجاور ماني رو اماده كرد تا واسه مدتي كه پرستار ماني بودم اونجا بخوابم .
چند ساعتي ميشد كه به اتاق خودم اومده بودم .
چه اتاقي بزرگي بود اصلا قابل مقايسه با اون زير زمين تاريك و نمور خونه عموم نبود . جالب بود كه هر كدوم از اتاقا يه رنگي بود
. اين يكي زرد ليمويي بود .براق و شفاف . به ادم انرژي مثبت القا ميكرد .
اينجا هم مثل اتاق ماني پنجره بزرگي داشت كه پرده يلان دار طلايي اونو احاطه كرده بود . اونو كنار زدم.
از اينجا هم قسمتي از ابگير كه زير نور هاي سبز رنگ حالت جادويي به خود گرفته مشخص بود .
عجب روز پر ماجرايي گذرونده بودم .
يعني اخر اين ماجرا به كجا ميكشيد . اگه سياوش ميفهميد .
يه لحظه احساس كردم يه چيز سفيد كنار ابگير تكون خورد . نكنه دزد باشه؟
پنجره رو باز كردم باد سردي تنمو لرزوند . سرمو بيرون اوردمو دقيق نگاه كردم .
نه دزد نبود سياوس بود كه روبدوشام سفيد تن كرده بود وكنار ابگير داشت قدم ميزد و سيگار ميكشيد .
زده بود به سرش نصف شبي اونم تو هواي به اين سردي اومده بود بيرون ؟
داشت ميرفت ته باغ لا به لاي درختاي بيد مجنون گم شد و ديگه نتونستم ببينمش .
ازخستگي و خواب چشام ميسوخت . لباسامو دراوردمو خواستم خودمو از شر بانداژ رها كنم كه صداي جيغ ماني خوابو از سرم
پروند سراسيمه بلوزموتنم كردم دوييدم تو اتاقش چراغو باز كردم . نشسته بود تو تختشو گريه ميكرد گرفتمش تو بغلم ارومش
كردم .
با هق هق گريه هي ميگفت:
_ني..نيما..يي... ...مميي ..تتر..سسم .
_اروم باش عزيزم خواب ديدي .
بردمش سمت دست شويي ابي به سرو صورتش زدم كه گفت:
_نيمايي مامانم اومده بود داشت منو كتك ميزد ميخواست منو تو اب خفه كنه ...
نيمايي ميترسم ..نيما يي
رو تخت خوابوندمش خودمم كنارش دراز كشيدم و گفتم: اينا همش خوابه گلم
_ اما من مدتهاست شبا اين خوابو ميبينم.
عزيزكم مادرت الان چند ساله كه رفته پيش خدا . نترس گلم .
اونقدر خوابم ميومد كه ديگه درست حرفاشو نمي فهميدم فقط
سرشو گرفتم تو بغلم و شروع كردم واسش به لالايي خوندن :
لالا ميگم برات خوابت نمياد
بزرگت ميكنم يادت نمياد
لالا كن بوته خوشرنگ پنبه
كه با ما دست اين دنيا به جنگه
مامانت رفته دل من بيقراره
شب مهتابي امشب دوباره
سفارش كرده غمخوار تو باشم
به روز و شب پرستار تو باشم
بزرگ شي و بجنگي با گناههاش
كه ساموني بگيره آرزوهاش
حالا من موندم و تو توي خونه
عزيزم قلب تو خيلي جوونه
عزيزم قلب تو خيلي جوونه
پلكام كه به زور وا مونده بود سنگين شد و روي هم افتاد همونجا كنار ماني خوابم برد .
صبح با قلقلكاي ماني شيطونك چشامو باز كردم . يكم با هم تو تخت بالشت بازي كرديم و بعد بلند شدم رفتم دستشويي.
خودمو توايينه نگاه كردم خيلي خنده دار شده بودم . چشام پف كرده موهام درهمو ژوليده.
به ماني گفتم تا تو بري صبحونتو بخوري منم يه دوش بگيرم بيام كلاسوشروع كنيم.
ماني اخماشو تو هم كرد و گفت: واي ول كن نيمايي درس و ولش..
لپشو اروم كشيدمو گفتم : ولش و ملش نداريم . زود صبحونتو بخور تا اومدم درسو شروع ميكنيم.
وقتي سر حال از حمام بيرون اومدم ديدم مثل يه بچه خوب كتاباشو باز كرده منتظره منه.
به طرفش رفتمو گفتم : افرين پسر گل . حالا زنگ اول چي داري؟
_رياضي نيمايي.
خوب شروع كردم تا يكساعتي باهاش رياضي كار كردم . ديدم ديگه خسته شده با دهنم صداي زنگ تفريح و در اوردم.
_ زنگ تفريحه ماني جون بدو تغذيتو بردار بيار بخوريم كه ضعف كردم .
يه ربع ساعتي مشغول خوردن و بازي شديم .كه گفتم :
_ خوب اين زنگ چي داري؟
_درس علوم نيمايي.
ترجيح دادم اين بار بريم تو باغ ادامه درسشو بدم. از خوشحالي سر از پا نمي شناخت .
من هميشه معتقد بودم درسا رو بايد عملي به بچه ها ياد داد تا هم به خوبي مطالبو درك كنن هم خسته نشن.
كلي درباره برگاي درخت كه چطور اكسيژن ميسازن براش گفتم و اون با دقت تمام گفته هامو به ذهنش ميسپورد .
دو ماه عين برق و باد گذشت . ماني امتحانات نيم سالشو با موفقيت پشت سر گذاشت .
كمي از شيطنت هاش كم شده بود اما چيزي كه منو نگران ميكرد كابوس هاي شبانه اون بود كه گاه و بي گاه به سراغش ميومد.
تواين مدت سياوش به سفرهاي چند هفته اي ميرفت و كمتر خونه بود .
تو همين مدت كم خيلي با هام راحت و صميمي شده بود . اما هنوز حرفي از مسائل خصوصيش نميزد .
امشب باز ماني دچار كابوس شد . اينبار ديگه هر كاري ميكردم ارومنميشد .
نميدونستم چكار كنم. سريع ادوارد و صدا زدم ازش خواستم دكتر كيواني رو خبر كنه.
دو ساعت بعد ماني با امپول ارامش بخشي كه دكتر بهش تزريق كرد به خواب عميقي فرو رفت.
نگران رو به دكتر گفتم:
_ماني الان مدتهاست داره كابوس ميبينه .اوايل فكر ميكردم بخاطر فيلماي وحشتناكي كه نگاه ميكرده . اما جالب اينجاست كه اون
فقط يه خواب و ميبينه .
اونم اينكه مادرش داره اونو كتك ميزنه و بعد تو وان حموم خفه ميكنه.
بنظر چيكار بايد بكنيم؟ من كه ديگه نميدونم.چ
دكتر با حرفاي من به فكر فرو رفت و زير لب گفت:
-ضمير ناخوداگاهش داره اون خاطره وحشتناك و به يادش مياره.
متعجب از حرفش گفتم: يعني ميگين اين خواب حقيقت داشته ؟
دكترسري تكون دادو با تاسف گفت: اره, باور كردنش سخته .
مادر ماني با اينكه زن فوق العاده زيبا و ارومي بود ,شبا به نوعي دچار جنون ميشد .
يكي از همون شبا هم رفت تو اتاق ماني كه تازه 2 سالش شده بود . اونقدر اونو كتك زد كه اين بچه نيمه جون شد بعدم سعي
كرده بود تو وان حموم خفش كنه كه سياوش سر رسيدو نذاشت اين اتفاق بيافته.
از گفته دكتر داشتم شاخ در مياوردم.
گفتم اخه مگه ميشه چطوري ممكنه.؟
دكتر نگاهي به من كرد و گفت: سياوش تا اون موقع چيزي به ممن نگفته بود تا اينكه بعد از اين اتفاق ديگه تحملش تموم شد و به
من گفت.
واسه منم عجيب بود . من سعي كردم با هيپنوتيزم سر از اين موضوع در بيارم اخرش فهميدم
بهنازشبا تو بچگيش به شدت مورد ازار ناپدريش قرار ميگرفته . طوري كه اين دختر از نيمه شب واهمه داشت . شبا عين خفاش
بيدار ميموند و تو باغ سرگردون ميگشت.
اگه اونو تو روز ميديدي باورت نميشد اين قدر خانم متين و بي نهايت زيبا .
اما همينكه شب از نيمه ميگذشت وحشي ميشد حتي چند بارم ميخواست سياوشو كه قصد داشت باهاش هم اغوش بشه بكشه .
قلبم از شنيدن اين حرف تير كشيد زير لب گفتم: پس معلومه سياوش اونو خيلي دوست داشته؟
دكتر اهي كشيد وگفت: دوست داشتن واسه عشق سياوش كمه.
نميدونم چطور اين دختر خودشو وارد زندگي اون كرد اما همينوميدونم كه سياوش واسه سلامت اون همه كاري كرد . كلي خرج
كرد اونو خارج برد . تا اينكه موفقم شد اما چه فايده.
دختر بي چشم و رو با دكتر معالجش كه يه مرد چهل ساله بود ايراني مقيم كانادا بود فرار كرد .
سياوشم از بعد اين ماجرا رو اسم هر چي زنه خط كشيد .
از گفته هاي دكتر مغزم سوت كشيد . چطور يه زن ميتونست اين قدر پست باشه كه اين كارو با شوهرش بكنه.
پس بگو چرا سياوش واسه پسرشم پرستار زن نگرفته بود حتي خدمه عمارت همه مرد بود . هيچ ردي از زن تو هيچ كجاي اين
خونه به چشم نميخورد.
منم اگه جاي اون بودم شايد همين كارو ميكردم. واي خدا اگه بفهمه من...
تصميم گرفتم رنگ اتاق ماني رو عوض كنم . با اين كار شايد كمي روحش اروم ميكرد .
با كمك اقاي قاسمي و احمد كلي رنگ خريدم.
روتختي خوشرنگ سبز و زردي از ساتن و حرير هم گرفتم هر چيز ديگه هم كه به ذهنم ميومد واسه تغيير اتاق ماني خريدم.
به اتاقش رفتم ديدم هنوز خوابه. بازم دكتر مثل شب قبل بالا سرش اومده بود و اونو با يه امپول خوابونده بوود .
اروم با پشت دست صورت تپل و سفيدشو ناز كردم و گفتم:
_ماني... ماني خوشكلم ... بيدار شو گلم صبح شده.
چشماي تيله اي ابيشو باز كرد كمي اطرافشو نگاه كرد و گفت:
_سلام نيمايي ...
_سلام عزيزم خوب خوابيدي؟
_اره دكتر رفت؟
_همون ديشب رفت.
_ميشه به دكتر بگي هر شب بياد امپولم بزنه تامثل ديشب و پريشب خوب بخوابم؟
از اين حرفش دلم گرفت . چرا اين بچه بايد اينطور زجر ميكشيد .
_ من يه راه بهتر از امپول سراغ دارم .
با خوشحالي گفت:
_چه راهي؟
_بلند شو دست و روتو بشور صبحونتم بخور تا بهت بگم.
تا ماني صبحونشو ميخورد من با كمك احمد و چند تاي ديگه از خدمتكارا اتاق اونو خالي كرديم.
لباس رنگ اميزيمو كه اخرين بار از خونه عموم اورده بودم پوشيدم .
ماني بهت زده وارد اتاق خاليش شد و گفت :
_واي نيمايي واسه چي اتاقمو خالي كردي؟
_رفتم سمتشو دستمال سري به سرش بستمو گفتم:
_اين همون كاري بود كه گفتم . ميخوام رنگ اتاقتو عوض كنم .
ماني اخماشوتو هم كردو گفت:
_اما من اينجوري دوستش دارم.
_مگه نميخواي ديگه خواب بد نبيني؟
_چرا اما؟
_بهت قول ميدم عاشق فضاي اتاقت بشي. حالا بيا كمكم كن اين مل ها رو با چسب چوب قاطي كنيم اخه ميخوام درخت تو اتاقت
بكارم .
چپكي نگام كرد وگفت مگه ميشه تو خونه هم درخت كاشت؟
با انگشتم به نوك دماغ كوچولوش زدمو گفتم اره كه ميشه ببين...
و شروع كردم رو ديوار اتاقش با موادي كه ساخته بودم درختاي برجسته به وجود اوردم.
با خوشحالي دادي زد و گفت :واي چه خوشكل ميشه نميايي.

_حالا كو تا خوشكل بشه .بيا تو هم كمك كن.
_اما من كه بلد نيستم؟
_كاري نداره گلم يادت ميدم.
بهش ياد دادم چطور اين كارو انجام بده هر دو مشغول شديم.
تا نزديكاي ظهر درخت كاريمون ادامه داشت تا اينكه ادوارد اومد گفت: وقت غذاست .
خوب موقعي بود دلم داشت ضعف ميرفت . سريع دستامونو شستيمو با همون لباساي كثيف سر ميز نشستيم .
استراحتي كرديمو دوباره مشغول شديم . ماني حسابي داشت از اين كار كيف ميكرد .
حالا نوبت رنگ كردن درختا بود.
برس بزرگمو اغشته به رنگ براق سبز تركيب شده با زرد اخرايي كردمو برگاي درختا رو با ضربه به وجود اوردم .
اخ كه چه حسي داشت اين رنگ .مدتها ميشد دست به قلم نبرده بودنم.
اونوقتا تا دلم از اين روزگار ميگرفت با اين رنگ شروع ميكردم به نقاشي كردن.
نميدونم چرا اما اين رنگ عجيب بهم احساس ارامش ميداد .
شايد ماني هم با اين رنگ كابوساي شبانش تموم ميشد .
نردبون دوبر رو گذاشتمو ازش بالا رفتم ماني هم مثل فرفره از اونطرف اومد.... با هم مسابقه گذاشتيمو تند تند برگ درختا رو
رنگ ميكرديم .
شب بود ماني رو ديدم كه روصندلي وسط اتاق با سرو صورت رنگي خوابش برده .
اروم رفتم بغلش كردمو گذاشتمش تو تخت خواب خودم.
رنگ درختا تموم شده بود اما هنوز رنگ درياي مواج منتهي به جنگل سرسبز مونده بود .
از ادوارد خواستم واسم يه فلاكس قهو درست كنه بياره . بايد تا صبح نقاشي ديوار و تموم ميكردم . اخه سياوش فردا ميومد اگه
اتاق ماني رو اين جور شلختهميديد حتما عصباني ميشد. نميدونم نسبت به اين كارم چه عكس العملي نشون ميداد . هر چي بود من
پيشو به تنم ماليده بودم.

با خوردن يه ليوان قهوه كمي سر حال اومدم .
ابي فيروزه ايمو برداشتم .
همه تخيلمو به كار گرفتم تا قشنگ ترين درياي زندگي ماني رو واسش بكشم..
هوا داشت كم كم روشن ميشد كه كار منم تموم شد .
نفس عميقي كشيدمو به تابلويي كه خلق كرده بودم با لذت نگاه كردم .
نسيم دريا گيسوهاي طلايي خورشيد خانموكه با ناز وكرشمه چارقد ابري سفيدشو كنار زده بود رو سطح مواج فيروزه اي دريا
پخش ميكرد .. ساحل شني طلايي رنگ به ارومي با امواج دريا خيس مي شد .
وسط ساحل ماني خوشحال همراه با سياوش قلعه بزرگ ماسه اي ميساخت .
نيم رخ محوي از خودم پشت تنه درختي كشيده بودم. كه نظاره گرشادي اونا بود .
برگهاي درختاي رو به دريا از وزش اروم باد به حالت رقص به سويي كشيده شده بودند.
چراغ هاي ريز ابي رنگي يايين دريا وچراغاي سبزالوان رو بالاي درختا نصب كردم .
اين اتاق فقط صداي ارامش بخش دريا رو كم داشت كه اونم سه سوت از اينترنت ميگرفتم.
ديگه كاملا هوا روشن شده بود . با كمك احمدو بقيه دوباره وسايل ماني رو سر جاش گذاشتم .
من حتي از تخت و كمدشم نگذشتم همشونو رنگ كردهه بودم . روتختي حرير و ساتنو انداختم رو تختش حالا نوبت خودش بود
اروم از اتاقم اوردمش گذاشتمش رو تختش . ميخواستم وقتي بيدار ميشه قيافشو ببينم.
اونقدر خسته بود كه ديشب يه كله خوابش بره بود .
سرو صورتم حسابي بي ريخت شده بود تمام تنم درد ميكرد .
سريع رفتم يه دوش گرفتمو لباسي مرتب پوشيدم و دوباره به اتاق ماني
برگشتم.
وارد اتاق كه شدم سياوشو كنار تصوير ماني و خودش بهت زده ديدم .
ميخواست با دستاش اونو لمس كنه كه گفتم :

_نه دست نزن . هنوز خيسه.
به طرفم برگشت با چشماي خوش حالت قهوايش نگام كرد و گفت: يعني ميخواي بگي اين تابلوي زنده شاهكار تواه؟
سرمو انداختم پايين و گفتم:اميدوارم كه ناراحت نشده باشيد. فكر كردم با اين كار به ماني كمك ميكنم
به سمتم اومد و با يه حركت خيلي ناگهاني بازوشو دور گردنم حلقه كردو با خنده موهاي نم دارمو با دست ديگش بهم ريخت و
گفت: مگه ديوونم پسر . مجاني اتاق ماني رو كردي بهشت .
ميدوني نقاشا چند ميليون ميگيرن تا هميچين چيزي واسه ادم بكشن.؟
در حالي كه سعي ميكردم گردنمو از ميون بازوش بيرون بكشم گفتم: خوشحالم كه خوشتون اومد.
جيغ ماني هردومونو از جا پروند. اونو ديدم كه رو تختش بالا پايين ميپريد و هيجان زده جيغ ميزد.و هي ميگفت: وايي نيمايي ...
بابايي ببين... وايي.....جونمي ..
دوييد سمتمو پريد تو بغلم صورتمو غرق بوسه كرد طوري كه نزديك بود هردومون از پشت بيا فتيم رو زمين كه سياوش با خنده
منو گرفت.
و به ماني گفت: بسه ماني نيما رو كشتي.
پسر كه نبايد اينقدر احساساتي باشه..
اونو از من به زور جدا كردو رو دوشش انداخت و گفت : صبحونه كه نخوردين ؟ نه؟
سري تكون دادمو گفتم: نه.
_خوبه بياين بريم كه دلم واسه يه صبحونه خانوادگي لك زده.
با اين حرف سياوش لرزشي تو قلبم حس كردم . بجاي اينكه خوشحال بشم
بغضي رو دلم سنگيني كرد .
سر ميز كه بوديم ماني با التماس از سياوش خواست كه شب اونو به شهر بازي ببره.
بالاخره سياوش رضايت دادو قرار شد ساعت هفت شب با هم به شهر بازي مجتمع تجاري ستاره فارس بريم.
بعد از صبحونه باز مشغول درس دادن به ماني شدمو سياوشم دنيال كاراش رفت .

طرفاي ساعت شش بود كه ماني اومد تو اتاقمو گفت . نيمايي بيا كمكم كن تا اماده شم .
خندم گرفت گفتم:
_الان كه زوده گلم .
_نه بيا موهامو مثل مال خودت خوشكل كن .
دستمو گرفت و كشون كشون برد تو اتاقش . ژل مو رو برداشتمو موهاشو تقريبا مثل مال خودم درست كردم. خيلي با مزه شده
بود .
بلوزو شلوار سفيد با كاپشن چرمي به همون رنگ تنش كردم .
وقتي كارم تموم شد سوتي كشيدمو گفتم : بابا خوشتيپ تو بزرگ بشي چي ميشي.
خنديدو گفت : ميشم مثل بابام.
لپشو كشيدمو گفتم تو اين زبونو نداشتي چي كار ميكردي؟
شكلكاي بامزهاي در اورد كه يعني با ايما و اشاره حرف ميزدم.
اخ كه چقدر اين بچه رو دوست داشتم من.
از بغلم اومد بيرون و گفت : نيمايي تو هم بايد مثل من كت و شلوار سفيدتو بپوشيها...
_نميشه كه گلم حتما باباتم ميخواد تيپ سفيد بزنه . تابلو ميشيم.
_تو رو خدا نيمايي تو هم سفيد ببوش .
با اصرار هاي ماني منم كت و شلوار اسپرت سفيدمو با كراوات مشكي پوشيدم. موهامو ژل زدمو كلي خوشتيپ كردم.
ساعت هفت بود كه سياوش اومد تو اتاق ماني از ديدنمون يكتاي ابروشو انداخت بالا و گفت: ميبينم كه تيپاي دختر كش زدين.
منو ماني فقط به هم نگاه كرديمو خنديدم .
هرسه تامون به ترتيب قد كنار هم وارد سالن شلوغ ستاره فارس شديم . با وارد شدنمو تمام سرها به سمتمون برگشته شد.
خيلي باحال بود سه تامون تيپپ اسپرت سفيد موهاي ژل زده حسابي تو چشم بوديم.
دخترا با عشوه و لبخند نگاهمون ميكردن. و يواشكي واسمون دست تكون ميدادند.
يه دختر بچه كه اونم لباس ساتن سفيد تنش بود دست مادرشو رها كردو اومد سمت ماني و دست اونو گرفت و گفت: دالي ميلي
شله بازي؟ منم ميخوام بلم اونجا.
نگاهي به مادر دختره انداختم كه گفت ميشه دختر منم ببرين من يكمخريد دارم ممنون ميشم اين لطفو به من بكنيد. بعدم كارتي
سمت من گرفت و گفت: اينم كارت بازي و شماره مبايلم.
نگاهي به سياوش كردم كه با خنده سري تكون داد . خلاصه ظرفيت تكميل شد .چها تاييي وارد محوطه پر سر و صداي شهر بازي
شديم .
دخترك چشم رنگي كه اسمش ملينا بود دست ماني رو محكم گرفته بودو اونو به سمت اسباب بازيا ميكشيد . صحنه خيلي جالبي
شده بود.
سوار ماشين برقي شدن من همراه ملينا و سياوش با ماني بود . دونبال هم ميكرديم . به هم ميخوريم خلاصه كلي خنديديم.
سياوش ماني و ملينارو تووسايل بادي گذاشت و با لبخند موذي به طرف من اومد و گفت:بيا بريم تونل وحشت.
گفتم: نه من يكي نيستم .
دستمو گرفت و كشون كشون به سمت قطار وحشت رفت
عمدا تو رديف اول صندليا نشست.
هنوز قطار حركت نكرده رنگ از صورتم پريده بود.
سياوش كه صورتمو ديد باز شروع كرد به مسخره كردن من .
تا قطار حركت كرد من دستمو محكم به ميله جلو صندليم گرفتم .
اروم اروم قطار وارد تونل تاريك شد.
چند تا دختر و پسر پشت سرمون رو صندلي ها نشسته بودن. وارد فضاي تاريك كه شديم پسرا واسه مسخره جيغ كشيدنو اداي
دخترا رو در اوردن . دختراي پشت سرمون با عشوه برگشتن و گفتن : اااششش بميرين اداي ننتونو در ميارين ديگه..
قطار يهو سرعت گرفت صدا هاي ترسناك از در و ديوار ميومد . اما هنوز نترسيده بودم . يهو قطار ايستاد . خبري نبود . با خنده
برگشتم به سياوش گفتم :چه مسخرست به اين ميگن تونل وحشت من كه اصلا نترسيدم...

سياوش با نگاهي به پشت سرم خنده موذي كرد و گفت : نگران نباش فكر كنم الان بترسي.
خنديدمو گفتم : عمرا.
يهو احساس كردم يكي كنارمه همزمان دخترا و پسرا هم شروع كردن به جيغ زدن .
برگشتم ديدم يه جسد خوني با سر شكافته و چشماي از حدقه بيرون زده عين همون مرلين منسون با قد دومتريو يه تبر تودستش
با صداي ترسناك بالا سرم ايستاده.
ميخواست با تبرش بزنه تو سرم . اونقدر تو اون فضا وحشت زده شدم كه جيغ بلندي كشيدمو با همه قدرتم هلش دادم عقب . از
قطار پريدم پايين و شروع كردم به دوييدن . همونطور كه جيغ ميكشيدم برگشتم پشت سرمو نگاه كردم ديدم جسده داره دنبالم
مياد سياوشم پشت سرش داشت ميدوييد .... هي صدام ميزد و ميخواست كه وايسم.
_نيما ...نيماا وايسا پسرر .. وايسا .... نيما... جلوت ...
يهو محكم خوردم به يه چيزي و از پشت افتادم زمين . نگاه كردمتا يه گوريل گنده جلوم واستاده و يه جسد ادم تو دستشه خدا
ميدونه كه چقدر ترسيده بودم خودمو عقب عقب كشيدم رو زمين و باز جيغ زدم ... از اونطرف جسده داشت ميومد سمتم از
اونطرفم گوريله ...
با بد بختي بلند شدم خواستم دوباره فرار كنم كه يكي منو محكم گرفت... فكر كردم جسدست با جيغ و داد تقلا كردم خودمو
نجات بدم كه صداي سياوشو تو گوشم پيچيد كه گفت: اروم باش پسر اروم ... منم سياوش .. نيما نترس منم ... با دست دو طرف
صورتمو گرفت و ازم خواست اونو نگاه كنم .
چشمام و اروم باز كردم تو اون تاريكي و صداهاي ترسناك برق چشماي خوشگلشو ديدم ... بي اختيار خودمو انداختم تو بغلشو
نفس نفس زدم....
اونم سخت منو تو اغوشش فشرد و ارومم كرد ...
چند دققيقه اي گذشت كه
با صداي سوت و كف دختر پسرا كه داشتن از كنارمون سوار بر قطار ميگذ شتند بخودمون اومديم....

سياوش منو رها كرد و حالت طنزي به خود گرفت و گفت : ببين نيما چطور ابرومونو بردي . اخه نگا ه كن پسر ببين حتي هيچ
كدوم از دخترا هم اندازه تو نترسيدن . ... بيا بريم سوار شيم تا قطاره دور تر نشده ...
بي هيچ حرفي دوييديمو سوار قطار شديم دخترا از پشت واسم متلك ميفرستادن و پسرا هم كه ...جاي خوددارد ....
از بس جيغ كشيده بودم ديگه رمقي نداشتم تا زماني كه از تونل اومديم بيرون چشمامو بستمو سرمو به بازوهاي سياوش كه دور
شونمو گرفته بود تكيه دادم...
با كمك سياوش از قطار بيرون اومدم. انگار بد جوري رنگم پريده بود كه سياوش منو نشوند رو صندلي و رفت برام اب ميوه
گرفت ...
كمي حالم بهتر شد .. وقتي ماني و ملينا اومدن همراهشون چند تا وسايل ديگه هم بازي كرديم . شام هم چند تا پيتزا گرفتيمو با
خنده و شوخي خورديم ...
در اخر هم ملينا رو سپرديم دست مادرشو به سمت خونه رفتيم .
كنار پنجره اتاقم ايستاده بودمو به ابگير نگاه ميكردم ... عكس ماه توي اب افتاده بود و صحنه قشنگي پديد اورده بود .
درختا جونه زده بودند و بوي بهار نارنج فضا رو عطراگين كرده بود.
هوا كم كم بهاري ميشد . اما هنوزم شبا كمي سرد بود.
چند هفته اي گذشته بود .باورم نميشد كه فردا شب سال تحويل ميشد و ما بزودي وارد سال 1390 ميشديم ....
اصلا نفهميدم اين چند ماه چطور گذشت.
شبا وقتي ماني ميخواست بخوابه چراغاي سبز و ابي روي ديوار نقاشي شده رو باز ميذاشتم تا فضاي اتاقش تاريك نباشه.
با اين كار كابوس هاي شبانه ماني خيلي كمتر شده بود . خوشحال بودم كه اون نقاشي باعث ارامشش شده بود .
دكتر كيواني هم سعي داشت با روش هيپنوتيزم به كل اون خاطراتو از ذهن ماني پاك كنه . كه البته زمان ميبرد .
بايد فردا ميرفتم واسه ماني عيدي ميگرفتم.
ميخواستم يه گيتار بخرم تا هم بتونم با اون احساساتشو پرورش بدمو هم يه جوري انرژي زيادشو از اين طريق تخليه كنم.
با اين فكر سينه هاي بيچارمو از حصار بانداژ ها رها كردمو لباس گشادي پوشيدمو گرفتم خوابيدم.

اونشب هم بي هيچ صداي به صبح رسيد. با ماني و سياوش صبونه خورديم . من از ماني اجازه گرفتم واسه چند ساعت تنهاش بزارم

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب


  روانشناس ایرانی در لندن   |   دستگاه آب قلیایی دکتر مومنی   |   ساخت وبلاگ  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! رپورتاژ آگهی ثبت کن و دیده شو !! مشاهده